اگزوتيکا


Nedstat Basic - Free web site statistics

Danshjoo List


David Mills: What's in the box? {From Se7en)


Fred: I like to remember things my own way.
Ed: What do you mean by that?
Fred: How I remembered them. Not necessarily the way they happened.
{From Lost Highway)



 


Monday, February 14, 2005


توی سايت اصلی ده فيلم برتر 2004 رو انتخاب کردم.


Thursday, January 27, 2005

مطلبی درباره «دريای درون»، جديدترين فيلم الخاندرو آمه نابار کارگردان اسپانيايی نوشتم. برای خوندنش اينجا رو کليک کنين.


Thursday, January 20, 2005


مطلب جديدی درباره فيلم «آتش» ساخته ديپا مهتا در سايت جديد پست کردم.


Sunday, January 16, 2005

«ريزش آب بر صخره های سوزان» با مطلب کوتاهی درباره «بدآموزی» فيلم جديد «آلمودوار» آپديت شد.


Sunday, January 02, 2005

ادامه اين وبلاگ به صفحه شخصی ام در http://www.cinema-uncut.com انتقال يافت. البته فعلا مرحله آزمايشی رو می گذرونه...


Friday, October 22, 2004

می دونم که ديگه تا حالا حتما چوپان دروغگو شدم، ولی می خواين باور کنين يا نکنين، اين مدت درگير جشنواره فيلم ونکوور بودم، بعدش هم خب طبعا کسی که 16 روز دربست بره جشنواره و برگرده کلی از درس و زندگی عقب می افته. ولی حالا يه کم اوضاع بهتر شده و سعی می کنم بيشتر بيام چيزی پست کنم. البته يکی ديگه از دلايل ننوشتنم اين بود که چيزی برای نوشتن نداشتم. يک قرارداد نانوشته می گه که اين وبلاگ بايد سينمايی باشه و من هم تا اطلاع ثانوی می خوام همين روند رو حفظ کنم. گزارش کامل جشنواره ونکوور رو می تونين در شماره های آتی مجله فيلم بخونين.
راستی مثل اينکه پرونده فيلم «بهار، تابستان، پاييز، زمستان... و بهار» بالاخره چاپ شد من که هنوز دستم نرسيده. چطوره؟ خوب شده؟
اخيرا اينجا فيلم «پير پسر» رو ديدم. فيلمی به شدت خشن بود که نظير بعضی صحنه هاش رو اصلا نديده بودم. ولی از کليت فيلم خوشم نيومد، ايده اوليه اش جالب بود، ولی خيلی کش دار بود. کلا فکر نکنم هيچکدوم از داورهای جشنواره کن در طول تاريخ به اين فيلم جايزه می دادن الا همين تارانتينو که امسال جايزه بهترين کارگردانی رو به اين فيلم داد. ولی طراحی صحنه و حال و هوای فيلم عالی يه. فکر کنم اگه همين ايده رو ديويد فينچر يا مايکل مان توی آمريکا فيلم می کردن بيشتر خوشم ميومد.
يک خبر هم امروز خوندم که لارس فون ترير که الان مشغول تدوين مندرلی (قسمت دوم داگويل) هستش، تصميم گرفته قبل از شروع قسمت سوم، يه مقدار پول دربياره، برای همين می خواد يه فيلم ترسناک بسازه با موضوعی ضدخداگونه: اينکه دنيا را نه خدا بلکه شيطان آفريده! چنين طرحی و چنين ژانری با کارگردانی فون ترير بايد جالب باشه، حتی اگه اعتراف کرده باشه که برای پولسازی می خواد اين فيلم رو بسازه.
خبر جالب ديگه ای که شنيدم درباره فيلم جنجالی جديد مايکل وينترباتم، «نه ترانه» است. در کمال شگفتی اين فيلم تونست بدون حتی يک فريم سانسور از BBFC مجوز اکران بگيره و انگليسی ها می تونن فيلم رو به طور کامل توی سينما ببينند. چنين چيزی خيلی عجيبه، چون BBFC خيلی گيرهای الکی قبلا می داد و جالبه که چنين فيلمی رو (که می گن بی پرده ترين فيلم تاريخ انگلستانه) پذيرفته. ظاهرا زورشون فقط به استنلی کوبريک مرحوم می رسيده.
توی اين جشنواره ونکوور مشهورترين آدمی که اومده بود بروس گرينوود بود! ظاهرا هنرپيشه ها و کارگردانهای درست و حسابی چندان علاقه ای ندارن به ونکوور بيان و حتی اتوم اگويان هم اينجا نيست. حالا فيلمسازها هيچی، هيچکدوم از منتقدای معروف هم اينجا نيستن! البته باز اينجا بهتر از اينه که برم شيکاگو پهلوی دو تا منتقدی که ازشون بدم مياد: جاناتان روزنبام و راجر ايبرت...



Monday, September 20, 2004

بالاخره طلسم سینما نرفتن من در ونکوور شکسته شد. اولین فیلمی که در سینمای اینجا دیدم فیلم Maria Full of Grace اثر جاشوا مارستون بود. فیلم درباره دخترهای بی بضاعتی یه که به خاطر فقر به قاچاق مواد مخدر رو می آورند اون هم نه از نوع متداول بلکه ناچارند مواد مخدر رو که داخل قرصهای درشتی بسته بندی شده اند ببلعند و از کلمبیا به آمریکا بروند و اونجا از بدنشان خارج کنند. داستان با محوریت روی شخصیت دختری به اسم ماریا شکل می گیره. من وقتی ایران بودم تعریف و تمجیدهای زیادی درباره این فیلم خونده بودم و انتظار فیلم بهتری رو داشتم ولی ساختار فیلم یک ساختار ساده و تقریبا کلیشه ای از نوع فیلمهای اینچنینی بود. آدمهایی که پشتوانه های مادی و معنوی زندگی شون رو از دست میدن و به ناچار به انحراف کشیده می شن و طی این انحراف به مشکلات و ماجراهایی برخورد می کنند و البته چون ذاتا آدمهای خوبی بوده اند باید حس همذات پنداری مخاطب رو برانگیزنند. کلا فیلم ارزش یک بار دیدن رو داره ولی چندان شایان آن تحسین ها نیست.


Tuesday, September 14, 2004

اول از همه معذرت خواهی می کنم بخاطر اين تاخيری که باز توی وبلاگم افتاد. فکر کنم اينقدر آپديت نکردم که خيلی از خواننده های قديمی ديگه تعقيب نمی کنند. در هر صورت اگر هنوز اين صفحه رو چک می کنيد يا تازه اين وبلاگ رو پيدا کرديد خيلی خوش اومديد و دوباره قول می دهم به شکل مداوم تری اينجا رو آپديت کنم و از اين حرفها... دو هفته ای می شه که از اومدن من به ونکوور کانادا می گذره. اين مدت عموما درگير کارهای اوليه مرسوم بودم، از باز کردن حساب بانکی گرفته تا شرکت در کلاسهای اوليه دانشگاه و غيره. دو سه روزی هم هست که بارون شروع به باريدن کرده که اميدوارم خيال نداشته باشه تا بهار به اين کار ادامه بده. اين مدت خيلی نرسيدم به علائق هنری ام بپردازم، فيلمهای زيادی روی پرده بوده که هيچکدوم رو نديدم (اصلا هنوز اينجا سينما نرفتم). البته چند تا فيلم ديده (و بازبينی کردم). فيلمهای «بچه رزماری» و «چشم» رو دوستهام ديدن که منم با اينکه ديده بودم همراهی شون کردم. «تاثير پروانه ای» هم همينطور ولی نمی دونم چرا از نصفه دومش خوابم برد! فيلم «رويازدگان» برتولوچی رو هم بالاخره ديدم که همونطور که فکر می کردم خوشم نيومد. نمی دونم اين عدم علاقه من به برتولوچی مشکل منه يا اون! يه فيلم خيلی خوب از کاترين بريا ديدم به اسم «سکس کمدی است» که درباره کارگردانی يه که در راه ساختن صحنه سکس فيلمش دچار مشکل می شه. فيلم خيلی صادقانه به مشکلات پشت پرده پيش روی کارگردانها می پردازه و چون در فيلمهای بريا، سکس حرف اول رو می زنه فيلم خيلی شبيه يک اتوبيوگرافی شده، خصوصا که کارگردان داخل فيلم هم يک زنه. در ضمن اين فيلم اصلا اون ادا و اصول های فيلم «رومانس» رو نداره. اين روزها احتمالا فيلم «بازسازی» کريستوفر بو رو که بخاطرش در جشنواره کن پارسال جايزه بهترين فيلم اول رو گرفته بود رو می بينم و «ساماريا» اثر کيم کی دوک. بعدا درباره شون خواهم نوشت گرچه قبلا درباره بازسازی يه خبری نوشته بودم. اينجا، توی ونکوور تا شش سپتامبر نمايشگاهی از آثار اندی وارهول بود که متاسفانه من در خود روز ششم متوجه اين قضيه شدم و تنبلی اجازه نداد که به اين نمايشگاه برم. از 23 سپتامبر تا 8 اکتبر هم جشنواره بين المللی فيلم ونکوور شروع می شه که احتمالا بايد تلافی اين چند روزی که سينما نرفتم رو اونجا دربيارم، گرچه اسم فيلمهای شرکت کننده چندان چنگی به دل نمی زد. ضمن اينکه فقط چهار تا فيلم اولين اکران جهانی شون رو در اين جشنواره تجربه می کنن. بعدا توی يه پست ديگه درباره اين جشنواره بيشتر می نويسم. آخرين حرف هم اينکه از کتابخونه در کنار کتابهای درسی کتابهای «قصه رويا» (اثر آرتور شنيتزلر که مبنای فيلم چشمان باز بسته بود)، کودک الهی (اثر پاسکال بروکنر که قبلا رمان ماه تلخ رو نوشته بود) و کتاب «اتوم اگويان» نوشته جاناتان رامنی رو گرفتم.



Saturday, August 14, 2004

پرونده فيلم «بهار، تابستان، پاييز،
زمستان... و بهار» رو کامل تحويل دادم به مجله فيلم. اميدوارم به اين شماره برسه.
اگر درست کار بشه، فکر کنم چيزی خوبی دربياد. يه نگاهی بهش بندازيد. يه يادداشتی هم
درباره فيلم «جزيره» (فيلم ديگه کيم کی دوک) نوشتم که اون هم قراره کنار پرونده چاپ
بشه. قبلا درباره «جزيره» توی همين وبلاگ يه چيزهايی خونديد. «بهار...» هم خيلی
فيلم قشنگی بود، اگر دستتون اومد از دستش نديد. اندرو ساريس گفته که اگر من دين
نداشتم و به من فيلمهای «مصائب مسيح» و «بهار...» رو به عنوان سمبل مسيحيت و بودايی
نشون می دادن حتما بودايی می شدم!


Sunday, August 01, 2004

تيزر فيلم جديد فرانسوا ازون به اسم «2*5»
(پنج ضربدر دو) در سايت خود ازون قابل داونلود است. داستان فيلم درباره زندگی يک زن
و شوهر در پنج مقطع حساس زندگی است (يک چيزی تو مايه های «تصاويری از يک ازدواج»
برگمان). با توجه به اين چند تا فيلمی که از ازون ديدم و با شناختی که ازش دارم و
با توجه به اينکه ظاهرا روی اين فيلمش خيلی وقت گذاشته، حدس می زنم که بايد چيز
خوبی شده باشه. تيزرش هم اين حس رو تقويت می کنه. قراره که فيلم اول سپتامبر در
فرانسه اکران بشه، با توجه به اينکه پرواز من 29 آگوست هستش، شايد از بالای اروپا
که رد می شم، پرده های سينما رو در حال تعويض پوستر ببينم! حالا جدا از شوخی، برای
ديدن فيلم مشتاقم. يه سری به سايت رسمی ازون بزنيد. برای داونلود تيزر
«اينجا» رو
کليک کنيد.


Monday, July 26, 2004

هروقت که برای تنيس می رم کاخ نياوران
ناخودآگاه ياد «آگرانديسمان» آنتونيونی می افتم. زمين های سرسبز کاخ که يه زمين
تنيس هم وسطش گذاشتن خيلی شبيه منظره پارک آگرانديسمانه. يادم باشه اين دفعه رفتم
با خودم  دوربين عکاسی هم ببرم شايد يه جنازه ديدم. البته ما که از اون شانس
ها نداريم دو تا دختر بعدش بيان توی خونه!


Friday, July 23, 2004

اخيرا شيکاگو سان تايمز، پاتوق آقای راجر
ايبرت، صد فيلم برتر تاريخ سينما را به ترتيب الفبايی انتخاب کرده که احتمالا
انتخاب خود ايبرت بوده. درباره هر فيلم هم مطلب مفصلی نوشته. ديدن فهرست بد نيست،
ولی خب توش اعمال سليقه های عجيب و غريبی هست که يک ذره توی ذوق می زنه. مثلا
انتخاب فيلمهايی مثل «مهاجمين صندوقچه گمشده» يا «تب شنبه شب» يا «بيگانه» کمی
غيرعادی است. البته همه اينها  فيلمهايی جريان ساز بودن ولی آيا بايد توی صد
فيلم برتر جا بگيرند؟ خوشبختانه از بونوئل و فلينی و آنتونيونی يک چيزهايی ديده می
شه، ولی من از فون ترير و لينچ چيزی نديدم. لابد آقای ايبرت در «ماجراهای رابين
هود» چيزی ديده که در «رقصنده در تاريکی» و «مالهالند درايو» نديده. البته خب
ايبرت، ايبرته ديگه، زياد نبايد حرفش رو جدی گرفت. حالا شايد بعدا سر فرصت يه گيری
هم به ايشون داديم... فهرست را
«اينجا ببينيد.


Monday, July 19, 2004

نقد فيلمنامه و درونمايه
فيلم «استخر» اثر فرانسوا ازون (چاپ شده در شماره 23 فيلم نگار)

----

 

مضمون "آفرينش هنری" دستمايه بسياری از فيلمهای تاريخ سينما بوده است. ايده مرسوم در اين
نوع فيلمها، ناتوانی هنرمند مشهوری است در خلق اثر جديدش که معمولا با بروز واقعه
ای، ذهن او بارور می شود و می تواند شاهکاری را که هميشه در جستجويش بوده خلق کند.
«زيبای مزاحم» (ژاک ريوت) در زمينه نقاشی، «سکس و لوسيا» (خوليو مدم) و «درخت
گلابی» (داريوش مهرجويی) در زمينه رمان و «سه رنگ: آبی» (کريستف کيشلوفسکی) در
زمينه موسيقی از اين جمله اند. در همه آنها، قهرمان داستان در ابتدا انگيزه ای برای
ادامه کار ندارد و از آن طفره می رود ولی کم کم جذب می شود و آنقدر با کار جديدش
اخت می شود که گاه خود را در آن حل شده می بيند و به جای آنکه او آفريدگار اثر
باشد، اثر او را به بازی می گيرد و باعث می شود هنرمند به مرور گذشته خود بپردازد و
به خودسازی و بازسازی رابطه اش با ديگران برسد. قدرت محوری درام، حول همين رابطه
هنرمند با مخلوقش (داستان، شخصيت ها و ...) می چرخد و بسته به علائق فيلمنامه نويس
و فيلمساز، می توان آن را به يک فيلم روانکاوانه، مرموز و يا حتی ترسناک سوق داد.
«استخر» نيز چنين تمهيدی را به کار می گيرد. سارا مورتون، نويسنده به ظاهر موفق سری
کتابهای جنايی خانم دورول، تصميم می گيرد رمان متفاوتی را آغاز کند و برای نيل به
چنين هدفی، پيشنهاد ناشرش مبنی بر ترک لندن و زندگی موقت در ويلای آرامی در حومه
پاريس را می پذيرد. با ورود سارا به ويلا، ديگر نمی توان به قطعيت گفت که چه
چيزهايی در ذهن سارا می گذرد، چه چيزهايی را خواب می بيند، چه چيزهايی را در رمان
می نويسد و نهايتا چه چيزهايی واقعيت دارد.


شروع فيلم ريتم کندی دارد. با جزييات زندگی و سفر سارا آشنا می شويم و عملا اتفاق خاصی
رخ نمی دهد. با ورود ژولی، فيلم از رخوت خارج می شود و شتاب سريعتری پيدا می کند.
کشمکش فيلمنامه نه تنها از تضاد ميان جوانی ژولی و ميانسالی سارا، بلکه از تقابل
ميان رويا و واقعيت سرچشمه می گيرد. مرز ميان رويا و واقعيت به نامحسوس ترين و مبهم
ترين شکل ممکن است. حتی آخرين سکانس فيلمنامه، گيج کننده ترين آن است، جايی که تمام
پيش فرض هايی که مخاطب در طی فيلم برای خود درست کرده، زير سوال می رود. از
مشهورترين فيلمهای اينچنينی می شود به «شاهراه گمشده» يا «تويين پيکز: آتش با من
گام بردار» اشاره کرد که عملا گره گشايی به آن معنای متعارف و کلاسيک وجود ندارد و
سازندگان تا پايان اصرار بر گره افکنی داشته اند؛ يعنی صحنه ها غريب اند صرفا برای
آن که غريب باشند نه آن که اطلاعاتی به بيننده تزريق کنند. در آن سوی طيف فيلمهايی
هستند که گرچه پيچيده اند ولی سرنخ های کافی را برای مخاطبان باهوش تر قرار داده
اند و می توان به تفسيری قابل قبول از سير داستان رسيد. مشکل اصلی فيلمنامه «استخر»
اينجاست که نمی توان آن را به صراحت در يکی از دو دسته فوق قرار داد. در مواردی
نويسندگان اصرار داشته اند سرنخهايی به مخاطب بدهند ولی در ساير موارد، داستان به
شدت در برابر يک تفسير قابل قبول (و نه لزوما همه جانبه) مقاومت می کند. تفاسير
مختلفی که روی اينترنت ديده می شود ناشی از چنين ابهامی است، گويا ازون نيز بعنوان
مولف اصلی اين اثر (هرچند امانوئل برنهايم نيز در نگارش فيلمنامه همکاری داشته ولی
ظاهرا ازون از او بيشتر به خاطر نزديک شدن به فضای زنانه داستان استفاده کرده و نه
پيشبرد روند داستان) از اين چندگانگی تفسيری استقبال کرده است. شيفتگی ازون به ايده
اوليه اش باعث شده فقط به همان ايده پر و بال دهد که در اينجا به معنی پيچيده تر
کردن داستان است (در ميان صحنه های حذف شده، سکانسی وجود دارد که اگر در نسخه نهايی
باقی می ماند، ابهامش را دوچندان می کرد)، شايد افزودن چند پيرنگ فرعی يا پررنگ تر
کردن برخی از مک گافين ها می توانست ضمن منسجم تر کردن فيلمنامه، از گنگی آزاردهنده
آن بکاهد. حتی وقوع قتل که قرار است عنصری محوری در فيلمنامه باشد، تحميلی و تصنعی
است.


شخصيت پردازی سارا مورتون از نقاط قوت فيلمنامه است. گويا ديگر ازون در
کاويدن شخصيت زنان ميانسال (گبی و آگوستين در «هشت زن» و مری دريون در «زير شن») به
تبحر رسيده است. حسادت و تلخ زبانی سارا در يکی از ديالوگ های اوليه او با ناشرش که
دريافت جايزه از سوی يک نويسنده تازه کار را به رخش می کشد، به خوبی فشرده شده است:
"جايزه مثل بواسير است، دير يا زود به هر کسی می رسد." با جلوتر رفتن داستان، کم کم
با جنبه های پنهان تر شخصيتی او آشنا می شويم: احساسات سرکوب شده، عطوفت و مهربانی
و بالاخره عواطف مادرگونه. در فيلمنامه، فضای کافی برای شکل گيری شخصيت او و اين
تغيير تدريجی وجود داشته است. با اين همه، شخصيت ژولی، متغير و سير تحول او پر افت
و خيز است: لحظه ای شاد، لحظه ای غمگين، لحظه ای شکننده و لحظه ای نفوذ ناپذير.
تنها در صورتی می توان رفتار ژولی را توجيه کرد که او را زاده تخيل سارا فرض کنيم
که آنقدر مانند خمير نانوايی ورزَش می دهد تا به قهرمان ايده آل قصه اش تبديل شود
(در صحنه ای از فيلم، سارا روی کامپيوترش، در کنار پوشه ماجراهای دورول، پوشه ای به
نام ژولی می سازد). طبيعی است که ساير شخصيت ها در حد تيپ باقی می مانند. تغيير
شتاب فيلم بيشتر برای تاکيد بر تفاوت های دو شخصيت اصلی بوده است. حتی رنگ اتاقها
بر منش آنها دلالت دارد: ديوار اتاق سارا آبی بی حال و رنگ و رو رفته و رنگ اتاق
ژولی قرمز تند و تحريک کننده است. جالب آن که وقتی سارا قصد دارد پيرمرد باغبان را
اغوا کند با لباس قرمز به اتاق ژولی می رود، ژولی نيز شيطنت هايش را در اتاق خودش
می کند و هر از گاهی که پا به اتاق سارا می گذارد متين و موقر می شود! از آنجا که
داستان را تقريبا از چشم سارا می بينيم (غير از ناشر، تمامی شخصيت ها هم برای مخاطب
و هم برای سارا تازگی دارند)، طی فيلم اطلاعاتمان با سارا مشترک است. حتی به نظر می
رسد سارا نيز مثل ما چندان از زندگی گذشته ناشر خبر ندارد، هرچند سرنخ هايی در فيلم
هست که آنها پيشتر با يکديگر رابطه داشته اند. اشتراکات معنايی و اطلاعاتی مخاطب و
سارا تا چند ثانيه به پايان فيلم حفظ می شود، ولی آنجا که سارا در سکانسی نيمه
رويايی و نيمه واقعی با ژولی/جوليا دست تکان می دهد، به نظر می رسد مخاطب را تنها
گذاشته است. شايد آرامش در نگاه او بخاطر انتشار کتابی باشد که برايش تقلا می کرده
ولی دغدغه مخاطب بيش از آن که چاپ کتاب باشد، اين است که از ابهامات فيلم سر در
بياورد. آيا ژولی واقعا دختر ناشر است يا يکی از معشوقه هايش؟ آيا اين دو (ژولی و
سارا) رقيب عشقی هستند يا رقيب احساسی؟ مادر ژولی چه کسی بوده و چه بلايی سرش آمده؟
اگر واقعا ژولی قصد داشت رمانی را که مادرش پيش از مرگ نوشته به سارا بدهد پس چرا
به قول خودش فرانک را می کشد تا خوراک رمان سارا را تامين
کند؟


فرانسوا ازون نويسنده و کارگردان جوانی است ولی تعداد فيلمهايش با بسياری از
کارگردانان مسن برابری می کند. چهار فيلم اخير او، درونمايه های مورد علاقه اش را
به نمايش گذارده اند. در همه آنها مرد حضور کم رنگی دارد و زن در جستجوی رسيدن به
اوست. در «زير شن»، شوهر مری دريون از همان ابتدا به طرزی فراواقعی ناپديد می شود و
کليت فيلم کنار آمدن مری با اين فاجعه است. در «ريزش آب بر صخره های جوشان» که نوعی
نمايش قدرت و مبارزه طلبی ميان چهار شخصيت اصلی است، دو زن (که يکی تغيير جنسيت
داده) و يک مرد برای تسخير قلب مرد ديگر با هم رقابت می کنند. در «هشت زن» هرچند
مرد حضور فيزيکی ندارد، ولی موضوع اصلی، غياب او است و رقابت اين هشت برای اينکه
خود را به او نزديک تر نشان دهند. در «استخر» نيز، فارغ از رمز و رازها و چرخش های
فيلم، شاهد رابطه پر فراز و نشيب و نامتعارف زنی با زن ديگر، يا زنی با تخيلات و
دغدغه هايش هستيم. همچون سه فيلم قبلی شاهد مرگ يک مرد (فرانک) هستيم. اينجا نيز
شخصيت های داستان محدود هستند و اکثر آن در محيطی بسته می گذرد. در کل، مزايای فيلم
هرچه باشد (کارگردانی، موسيقی مرموز و وهم آور، حرکات نامحسوس و آرام دوربين، بازی
شارلوت رمپلينگ و لوديوين سانيه) مطمئنا فيلمنامه نيست. مايه داستانی «استخر»
قابليت تبديل شدن به فيلم خيلی بهتری را داشت ولی فيلم در ميان چهار اثر اخير ازون
در پايين ترين مرتبه قرار می گيرد.