اگزوتيکا


Nedstat Basic - Free web site statistics

Danshjoo List


David Mills: What's in the box? {From Se7en)


Fred: I like to remember things my own way.
Ed: What do you mean by that?
Fred: How I remembered them. Not necessarily the way they happened.
{From Lost Highway)



 


Tuesday, March 23, 2004

بعضی وقتها فيلمهايی که در بخشهای جنبی
جشنواره ها نمايش داده می شوند از فيلمهای بخش مسابقه بهتر هستند، دليلش هم معمولا
اين است که هيات انتخاب فيلمها، سعی می کنند بخش مسابقه را با نام کارگردانان کله
گنده تزيين کنند، تا مثلا بگويند در بخش مسابقه جديدترين فيلم کراننبرگ نشان داده
می شود! چند سالی است در بخشهای جنبی کن فرانسه هم حايز اين ويژگی شده اند. در
جشنواره امسال و در بخش هفته منتقدان فيلمی از کارگردان تازه کار دانمارکی شرکت
داده شد با نام بازسازی (Reconstruction). اين فيلم کار اول کريستوفر بو است. او
قبلا در دوران دانشجويی ظاهرا سه گانه کوتاهی ساخته به نامهای دغدغه، باکرگی و
اضطراب. داستان فيلم جديد (در واقع فيلم اول) آقای بو به اين شرح است:

مردی وارد کافه ای می شود. زنی را می بيند،
سراغش می رود و از او می خواهد همراه با او به رم برود. بعد از اين برخورد فيلم
چرخش کافکايی پيدا می کند. زنی که در طبقه پايين زندگی می کند، ديگر پسر را نمی
شناسد. حتی دوست دخترش سيمونه و بهترين دوستش نيز همين حس را نسبت به او دارند. او
در شهر خودش، کپنهاگ، غريبه است. آيا اين پسر، آلکس، اصلا وجود خارجی ندارد؟ يا
دنيای پيرامونش؟ يا اصلا شايد تمام اينها در تخيلات شوهر نويسنده امه (دختر اول
فيلم) باشد که مشغول نوشتن يک رمان است.

همين داستان فکر کنم کافی باشد که آدم ياد
فيلمهای لينچ بيافتد، خصوصا اينکه نقش هر دو دختر فيلم، امه و سيمونه، را يک بازيگر
دانمارکی، ماريا بونه وی، بازی می کند. البته اين که دنيای نويسنده (کلا آفريننده
هنر) با دنيای واقعی مخلوط شود را قبلا در خيلی فيلمها (خود من استخر و سکس و لوسيا
را ديدم) ديده ايم، ولی ظاهرا ساخت چنين فيلمی در دانمارک سابقه نداشته است. بعد از
ساخت اين فيلم، خيلی ها به کريستوفر بو لقب فون ترير جديد را دادند. هرچند ظاهرا
خود فون ترير در ديداری که (قبل از اين فيلم) با بو داشته بهش گفته «خيلی مستعد به
نظر نمی رسی»!

در هر حال فيلم آقای «بو» در چند جشنواره
جايزه هايی دريافت کرده (از جمله خود کن) ولی هيچ معلوم نيست در نهايت نسخه ای از
فيلم دست ما برسه! مگر اينکه ميراماکس يا امثال آن، توزيعش را بر عهده بگيرند.
البته با توجه به اينکه ايشان 29 سال بيشتر ندارند می توان اميدوار بود با فيلمهای
بعدی مطرح تر شوند و در آنصورت فيلمهای سابق شان نيز به دستمان برسد. مثل فرانسوا
ازون که بعد از هشت زن، تازه فيلمهای اوليه و کوتاهش در آمريکا روی دی وی دی به
بازار آمد...

باز هم اگر اطلاعات بيشتری درباره فيلم پيدا
کردم اينجا می نويسم، حتی اگر جالب بود شايد جايی چاپش کردم. نظرتان اهميت دارد
البته...





Saturday, March 20, 2004

در مورد ترجمه فارسی اسم فيلم «Lost in
Translation» پيشنهادات مختلفی شده که من به چند تا از معادلهای پيشنهادی در پرونده
ای که توی مجله فيلم برای فيلم کار شد اشاره کردم. ولی اخيرا جناب آقای عبدالله
تربيت، مترجم قديمی از انگليسی و فرانسه، معادل جالب و البته عجيب و غريبی پيشنهاد
کرده که شنيدنش خالی از لطف نيست، مخصوصا برای اونهايی که ترجمه معنايی رو برای نام
فيلمها می پسندند. ايشون اين نام رو پيشنهاد کردند: "درست از آب درنمی
ياد"!


من زمانی که «رقصنده در تاريکی» رو توی
سينما ديدم هيچ فکر نمی کردم فيلمی ديگه بتونه همونقدری که اون فيلم روی من تاثير
گذاشت، تاثيرگذار باشه. ولی خب لابد اشتباه می کردم. از اون زمان تا حالا خيلی
فيلمهايی ديدم که هرکدوم به نوعی من رو تکون دادن و باعث شدند مدتها بهشون فکر کنم.
از ميان آنها می تونم به «مرثيه ای برای يک رويا»، «بل دو ژور»، «هشت زن» و «آمورس
پروس» اشاره کنم. کم کم داشتم به اين نتيجه می رسيدم که اگر فيلمی که می خوام ببينم
رو از قبل نشناسم و رويش حساب نکرده باشم، آنوقت است که می تونم احتمال بدهم که
شايد فيلم رويم تاثير بگذارد. ولی «21 گرم» تمام اين پيش فرض ها رو بهم ريخت. من از
«الخاندرو گونزالز ايناريتو» فيلم قبلی اش، «آمورس پروس» رو ديده بودم که همانطور
که بالا اشاره کردم برای من به منزله کشف يک کارگردان خلاق جديد، يک سبک جديد و يک
سينمای جديد بود. خلاصه اينکه انتظاراتم از «21 گرم» بالا رفته بود و با توجه به
اينکه اين بالا رفتن انتظار قبلا به ضرر «بيل رو بکش»، «استخر» و خيلی فيلمهای ديگه
تمام شده بود، حدس می زدم که احتمالا «21 گرم» هم به همين بلا دچار خواهد شد، ولی
نشد!

الخاندرو برای اين فيلم از همان عوامل کليدی
فيلم قبلی اش (در زمينه موسيقی، فيلمنامه، فيلمبرداری و ...) استفاده کرده که
اتفاقا تصميم درستی بوده. در عوض از بازيگران مشهوری مثل شان پن، بنيسيو دل تورو و
نيامی واتس استفاده کرده و لوکيشن رو از مکزيک به آمريکا آورده. فيلم حدودا از
70،80 سکانس بهم ريخته تشکيل شده که ممکن است در ظاهر بی ربط و تصادفی پخش شده
باشند ولی به هوشمندانه ترين شکل ممکن چيده شدند. البته بررسی فيلمنامه «21 گرم»
مستلزم نقد مفصلی است که شايد به زودی بهش بپردازم. داستان فيلم (مشابه با آمورس
پروس) درباره 3 شخصيت است که بر اثر حوادث، به زندگی هم راه پيدا می کنند. فيلم به
شدت تلخ و در عين حال عميقا اميدوار کننده است که البته ممکن است تلخی اش از ديد
بعضی ها افراطی به نظر برسد و نتوانند سوسوی روزنه های اميد را از دل سياهی
فيلم پيدا کنند.

الخاندرو هوشمندانه از نمايش صحنه تصادفی که
محور فيلم است اجتناب کرده که اين کار برای آنهايی که آمورس پروس را ديده اند
غيرمنتظره است (در آمورس پروس صحنه تصادف، چهار بار و در چهار زمان مختلف نشان داده
می شود و هر بار تاثير جديدی روی بيننده می گذارد). شخصيت ها به شدت واقعی هستند.
انگيزه هايشان انسانی و قابل درک است. در فيلمنامه به تمام ريزه کاری های شخصيتی
شان پرداخته شده و بازيگران هم (چه اصلی ها و چه فرعی ها) واقعا از پس نقش های سخت
شان برآمده اند. فيلمبرداری «رودريگو پريه تو» با دوربين دستی، دست کمی از شاهکار
ندارد، او صحنه های تلخ تر را بصورت گرينی (grainy) گرفته و کلا نورپردازی فيلم
گرفته و تاريک است. موسيقی آن هم يادآور موسيقی آمورس پروس است. فرق اصلی اين فيلم
با آمورس پروس از نظر من بيشتر در اين نکته است که فيلم اول جنبه های
اجتماعی-انتقادی بيشتری داشت ولی اين يکی داستانی تر و انتراعی تر است که منطقی به
نظر می رسد چون قرار نيست يک کارگردان مکزيکی در آمريکا فيلمی درباره اجتماع آمريکا
بسازد (کاری که فون ترير دوست دارد از هزاران کيلومتر دورتر از آمريکا انجام
دهد!).

در هر صورت دلايل زيادی برای ديدن اين فيلم
وجود دارد و در پايين اشاره ای به بعضی هاش می کنم:

1. بازی سه بازيگر اصلی که بدون اغراق
هرکدام يکی از بهترين بازيهای عمرشان را کردند.

2. مضامين فيلم از جمله زندگی، مرگ،
رستگاری، مذهب، عشق (از نوع زن و شوهر، مادر و فرزند، زن و مرد، انسان و خالق)،
تقدير و جبرگرايی.

3. شباهت مضمونی فيلم به مجموعه کارهای
کيسلوفسکی از جنبه تقديرگرايی شان.

4. ساختار بديع روايی و قصه گويی و پياده
سازی بی نقص آن.

5. آشنايی بيشتر با ذائقه آکادمی اسکار که
اين فيلم رو فقط در دو شاخه بازيگری شايسته نامزدی دانستند!







Monday, March 08, 2004

اخيرا نقد مفصل و خيلی خوبی درباره فيلم
"آناتومی جهنم" کاترين بريا روی اينترنت پيدا کردم. فکر کنم اين مقاله بهترين مقاله
در مورد افکار و فيلمهای بريا باشد که تابحال ديدم. گرچه طبق معمول، به هيچ وجه نمی
شود آن را برای نشريه ای در ايران کار کرد. پس بهتر است آنلاين
بخوانيد!


من اصلا سررشته ای از بازيگری ندارم، ولی
دوست دارم اينجا يادی کنم از نيامی واتس (يا نائومی واتس). نيامی واتس استراليايی
الاصل، دوست صميمی نيکول کيدمن است که با حمايت ها و تشويق های او وارد حرفه سينما
شد و فکر کنم آينده خيلی درخشانی در انتظارش باشد. او طی دو،سه سالی که بازيگری را
در پيش گرفته، تا بحال دو بار (برای مالهالند درايو و 21 گرم) نامزد جايزه اسکار
برای نقش اصلی زن شده و احتمالا در چند سال آتی بالاخره اين جايزه رو می گيره. من
از واتس تا حالا چهار فيلم مالهالند درايو، حلقه، طلاق و 21 گرم رو ديدم. هرچند
بازی چندلايه ای او در مالهالند درايو کافی بود که به نتيجه برسم بازيگر قدرتمندی
يه ولی او با انتخاب نقش های صحيح و بازی های متنوعش نشان داد چه استعدادهايی دارد.
بازی در فيلمهای لينچ (خصوصا نقشهای اصلی) به خودی خود سخت است. معمولا بازيگرها
شکايت دارند که شخصيت شان به يک شخصيت ديگر تبديل می شود و نمی دانند در فلان لحظه
مشغول بازی کدام شخصيت هستند، خلاصه اينکه نمی توانند به شيوه مرسوم در قالب نقش
فرو روند. لينچ هم که خيلی کم پيش مياد يک چيزی رو توضيح بده. کلا اين مساله باعث
شده بازی ها در فيلمهای لينچ معمولا هيچوقت نقطه قوت نباشند (جدا از چند استثنا).
ولی واتس در نقش دايان/بتی توانسته خيلی خوب تعادل بين دو شخصيت را برقرار کند،
کاری که شايد پاتريشيا آرکت (شاهراه گمشده) و لورا هرينگ (مالهالند درايو) نتونستند
به اين خوبی انجام بدهند. اخيرا فيلم 21 گرم را هم ديدم که به نظرم بازی واتس در
نقش کريستينا، زنی که اخيرا همسر و دو فرزندش را از دست داده، از شان پن و بنيسيو
دل تورو يک سر و گردن بالاتر بود و هرچند بازيگر مقابلش، شان پن، به نظرم يکی از
مفاخر سينمای آمريکاست، ولی نيامی واتس در هيچکدام از صحنه ها در مقابل او کم
نياورده است.






اخيرا نقد مفصل و خيلی خوبی درباره فيلم
"آناتومی جهنم" کاترين بريا روی اينترنت پيدا کردم. فکر کنم اين مقاله بهترين مقاله
در مورد افکار و فيلمهای بريا باشد که تابحال ديدم. گرچه طبق معمول، به هيچ وجه نمی
شود آن را برای نشريه ای در ايران کار کرد. پس بهتر است آنلاين
بخوانيد!


Saturday, March 06, 2004


چند سال پيش به يکی از
سينماهای مردمی جشنواره فجر رفته بودم، سالهای اولی بود که تازه فهميده بودم
جشنواره ای هم هست و من هم (که آن موقع کارت نداشتم) می توانم مثل بقيه در آن شرکت
کنم. از قضا کارتی به دستم رسيد برای يکی از فيلمهای درجه سه ای که البته مسلما آن
موقع نمی دانستم چه فيلم بدی است. بعد از ساعتها در صف ايستادن در سالن باز شد و با
گذراندن فرآيند له شدن و کتک کاری و شنيدن مقاديری جملات قشنگ توانستم وارد سالن
شوم. وقتی نشستم ديدم بغل دستی ام کارگری شهرستانی است که تقريبا با لباس کار آمده
بود و با لهجه شيرينش از من پرسيد "فيلمش چيه؟".
         
در جشنواره فجر امسال، فيلم گاوخونی در ساعتی که قرار بود در سينمای
خبرنگاران به نمايش درآيد نرسيد و به جايش فيلم روسی بازگشت روی پرده رفت. فيلم
بازگشت چند ماه پيش در جشنواره ونيز (که همراه با برلين معتبرترين جشنواره بين
المللی است) جايزه شير طلايی را گرفته بود و همزمان با آن جايزه کارگردانان تازه
کار را نيز دريافت کرده بود که ظاهرا از اين لحاظ نيز خيلی جالب توجه بود. فيلم به
شدت تحسين شده بود و در داخل هم خوشبختانه در مطبوعات ما انعکاسی به همراه داشت.
همزمانی مرگ دردناک يکی از پسران نوجوان بازيگر آن با اکرانش در ونيز نيز بر بار
خبری فيلم افزوده بود. ولی منتقدانی که رسالت معرفی فيلمهای خوب را بر عهده دارند،
وقتی فهميدند فيلم افخمی نرسيده و قرار است به جای آن فيلم گمنام (!) روسی را نشان
دهند گروه گروه تصميم به ترک سالن گرفتند. از بلندگو التماس کنان اعلام می شد که
بازگشت در ونيز جايزه گرفته و حتی نامزد اسکار است (که البته منظورشان احتمالا
گولدن گلوب بوده!). بنا بر خواهشهای پشت بلندگو و سماجت معدود افرادی که لااقل نام
فيلم به گوششان خورده بود، عده ای از رفتن منصرف شدند. پس از پايان فيلم، اکثرا
شيفته آن شده بودند و از آن به عنوان کشف بزرگ جشنواره فجر امسال و يا، از آن بدتر،
کشف بزرگ خودشان ياد می کردند، انگار فراموش کرده اند فيلم قبلا کشف شده و جايزه
هايش را هم گرفته و کمی برای اين ابراز شگفتی ها دير شده است. واقعا جای تاسف دارد
افرادی که سردبير و نويسنده روزنامه ها و مجلات هنری هستند و قاعدتا بايد ذائقه
سينمايی مخاطبان را جهت دهی کنند، خودشان از اخبار جديد جهان به دور هستند. البته
احتمالا می دانند که چه فيلمی رکورددار جايزه اسکار است يا اسکورسيزی ديشب پای تلفن
چه چيزی به رابرت دنيرو گفته ولی مگر اصلا خارج از آمريکا هم صنعت سينما وجود
دارد؟


Friday, March 05, 2004


هفتاد و ششمين دوره مراسم اسکار به خوبی و خوشی سپری شد. مراسمی که در آن
جوايز به محافظه کارترين شکل ممکن توزيع شدند، همه چيز تحت کنترل بود، حرفهای سياسی
صرفا محدود به اشارات تلويحی ارول موريس و شان پن شده بود، اسکار به فيلمهای تلخ
روی خوش نشان نداد، صدای نحيف سوفيا کاپولا در ستايش از گدار و آنتونيونی در هياهوی
ارتش ارباب حلقه ها گم بود، هيات داوران حال و حوصله شگفتی آفرينی نداشتند، همه بار
سرگرم کنندگی مراسم بر دوش بيلی کريستال بود، پيتر جکسون هشت بار برای همکارانش و
سه بار برای خودش از جا برخاست، نام هاروی واينستاين (رييس ميراماکس) بارها بر زبان
آمد و مشخص شد او خيلی پولدارتر از اين حرفهاست، کمتر کسی از گزند نيش و کنايه های
بيلی کريستال در امان ماند، پيتر جکسون دکمه های پيراهنش را تا خرخره بسته بود و
البته شهره آغداشلو و کاترين زيتاجونز شبيه هم شده بودند.
            مراسم
اسکار، خود به فيلمی سينمايی می ماند، فيلمی که با همه کاستی هايشآيينه تمام قدی
است از هاليوود. سالهای اولش، همچون فيلمهای اوليه آن دوران، ساده و بی پيرايه و
سالهای آخرش، همچون فيلمهای امروزی، جنجالی و پرزرق و برق است، مراسم اسکار همچون
فيلمهای موردعلاقه اش، در چارچوب قواعد است و همچون استوديوهای عظيم هاليوودی، بی
علاقه است به فيلمهای مستقل و جمع و جور.
            چند
وقتی است که بيلی کريستال تبديل به ستاره اصلی اسکار شده است. با احتساب اين دوره،
وی هشت بار مجری مراسم بوده و احتمالا با توجه به افول ستاره بازيگری اش، زندگی اش
را از راه اين يک شب می گذراند. ولی اين بازيگران فرعی هستند که فيلم اسکار را از
ساير فيلمهای سال متمايز می کنند: جوليا رابرتز، شان کانری، کلينت ايستوود، شان پن،
نيامی واتز، ليو تايلر، تيم رابينز، سوزان ساراندون، جولی اندروز، مايکل داگلاس،
کاترين زيتاجونز، بن کينگزلی، شارليز ترون، بنيسيو دل تورو و جيم کری و ... يکشنبه،
29 فوريه، هرکدام از اين ستاره ها ميليون ها نفر را به پای تلويزيون کشانده بودند
تا تکليف جوايز امسال روشن شود. ولی آنچه اين مراسم را جذاب می کرد (يا قرار بود
بکند) نويسندگانی بودند که از مدتها پيش مشغول برنامه ريزی مراسم بودند: زمانبندی
آن، مدت زمان سخنرانی های کوتاه، اينکه چه حرفی چه زمانی بايد گفته شود، چه
فيلمهايی در در فيلم کوتاه آغاز مراسم هجو شوند و بعد فيلمهای نامزد اسکار چطور با
استفاده از آوازهای قديمی معرفی شوند و خلاصه اينکه چطور سر ميليونها بيننده برای
چهار ساعت گرم شود.
            پس از مراسم
نيمساعته فرش قرمز، که کم کم دارد به جزء لاينفک اسکار تبديل می شود، دقيقا سر ساعت
وعده داده شده موسيقی آغاز مراسم به صدا درآمد. شان کانری به نمايندگی از آکادمی
صحبت هايی کرد اعم از اينکه سينما دوست داشتنی است. سپس فيلم کوتاه هجويه بيلی
کريستال به نمايش درآمد. در اين قطعه طنز، قطعه هايی از فيلمهای کلد مانتين، ارباب
حلقه ها: بازگشت پادشاه، چيزی بايد بدهی، آقا و فرمانده، دزدان دريايی کاراييب،
رودخانه مرموز، سرگشته در غربت، سی بيسکوييت و ترميناتور 3 را می بينيم البته با
بازی آقای کريستال. از همه جالب تر اينکه در انتهای فيلم، مايکل مور همراه با
دوربين معروفش زير پای جانور غول آسای ارباب حلقه ها له می شود. پيش از له شدن،
همان جمله های پارسالش را ادا می کند که "شرم بر تو، اين يک جنگ مصنوعی است". ولی
ديگر همه بايد بدانند که اصلا تصنعی در کار نيست و ارباب حلقه ها مصمم است جايزه ها
را درو کند. سپس بيلی کريستال با استفاده از آوازهای معروف فيلمهای قديمی از جمله
آواز زير باران، داستان وست سايد، آوای موسيقی و جيمز باند فيلمهای نامزد بهترين
فيلم را معرفی می کند که مشخص است کار زيادی برای اجرای آنها کشيده شده است.
متاسفانه مثل دوره های گذشته، فيلم اسکار بدنه خسته کننده ای داشت. شروع و پايانش
جذاب است ولی اواسط آن، صرفا بايد به زور شوخی های جايزه دهنده ها و جايزه گيرنده
ها سرپا باشد که امسال اينگونه نبود و صرفا تنها سرگرمی تبديل شده بود به شمردن
جوايز ارباب حلقه ها! هرچند گهگاه نيش و کنايه های کريستال يخ مراسم را آب می کرد.
او به همه اعلام کرد که لباس هابيت ها (موجودات کوتاه قد ارباب حلقه ها) در خانه
دنی دويتو حراج شده است! يا جانی دپ را جذاب ترين (سکسی ترين) مرد زنده دنيا خطاب
کرد. يا به اطلاع کلينت ايستوود می رساند که هم سن و سالهايش يا مرده اند يا در حال
مرگند در حالی که او همچنان روی نوار موفقيت قدم می زند يا اعلام می کرد هيچ کس در
نيوزلند باقی نمانده که در اين شب از او قدردانی نشده باشد (اشاره به اينکه اکثر
عوامل ارباب حلقه ها نيوزلندی بوده اند و فيلم آنجا ساخته شد). از ديگر ابتکارات
مراسم امسال خواندن فکر بعضی از مهمانان بود. بيلی کريستال از روی قيافه ستاره ها،
حدس می زد که آنها به چه فکر می کنند. او به همه اعلام کرد که شان پن از مراسم
اسکار خوشش آمده (پن در مراسم قبلی اسکار شرکت نمی کرد)، يا اسکارلت يوهانسون به
حرفهايی فکر می کند که بيل موری در پايان فيلم سرگشته در غربت، در گوشش زمزمه کرد،
يا شارليز ترون و رنه زلوگر و بن کينگزلی (!) علاقه دارند به عقد بيلی کريستال
درآيند. در بخشی ديگر، کريستال پيش بينی کرد که هيلاری کلينتون به فيلم "بيل رو
بکش" (اشاره به نام شوهرش، بيل کلينتون) علاقه دارد و صدام حسين به فيلم "حفره ها"
(اشاره به پنهان شدنش در مخفيگاه زيرزمينی)! فارغ از شوخی های او، ويل اسميت از
اينکه با همسرش برای اهدای جايزه آمده ذوق زده بود و ارول موريس که جايزه ای را
دريافت کرد که پارسال نصيب مايکل مور شده بود، همانند او به انتقاد از سياست های
آمريکا پرداخت ولی خيلی کوتاه تر و ملايم تر. او خوشحال بود که بالاخره آکادمی ارزش
فيلمهای او را درک کرده است و ابراز نگرانی می کرد که اشتباه آمريکا در جنگ ويتنام
دوباره تکرار می شود. شان پن نيز هرچند سعی کرده بود وارد بحث سياسی نشود لابلای
حرفهايش به نبود سلاح کشتار جمعی در عراق اشاره کوتاهی کرد. تهيه کننده "هجوم
بربرها" نيز ابراز خوشحالی کرد که "ارباب حلقه ها" در قسمت بهترين فيلم خارجی نامزد
نشده است. ديگر بخشهای مراسم امسال، مطابق روال سابق برگزار شدند. پنج نامزد بهترين
آواز در دو نوبت به اجرای زنده پرداختند. درگذشتگان همچنان در اسکار مطرح بودند.
تام هنکس درباره باب هوپ صحبت کرد و اشاره ای داشت به اينکه وی هجده بار ميزبان
مراسم اسکار بوده و جوليا رابرتز نيز از کاترين هپبورن که چهار بار برنده جايزه
اسکار بوده، ياد کرد. در کنار اين دو، صحنه هايی از گريگوری پک و استن براکيج و
ساير متوفيان امسال پخش شد. جيم کری که برای اهدای جايزه يک عمر فعاليت هنری به
بليک ادواردز روی سن آمده بود سعی داشت شبيه پيتر سلرز حرف بزند، هرچند تقليدش
چندان دلچسب نبود. بليک ادواردز نيز هنگام دريافت جايزه، خاطرات نسبتا جالبی تعريف
می کرد، هرچند او نيز بيشتر وقتش را به تشکر از ديگران اختصاص داد و دوربين هم از
نشان دادن همسرش، جولی اندروز، فروگذار نبود. مل گيبسون نيز از شرکت در مراسم و
اهدای جايزه سر باز زده بود، گويا دليل اين کار او، تحت فشار بودنش بوده بخاطر فيلم
جديدش درباره روزهای آخر زندگی مسيح و لابد ترس از هو شدن که خيلی نامحتمل نبود!
پنج نامزد دريافت بهترين فيلم در لابلای اهدای جوايز معرفی می شدند. يان مک کلن،
نيکلاس کيج، بيل موری، اپرا وينفری و توبی مگواير به ترتيب فيلمهای ارباب حلقه ها:
بازگشت پادشاه، ارباب و فرمانده، سرگشته در غربت، رودخانه مرموز و سی بيسکوييت را
معرفی کردند. معمولا توضيحات کوتاه شان، توصيف فشرده و مناسبی از فيلم موردنظر بود.
بيل موری نيز در حين معرفی سرگشته در غربت (که خودش در آن بازی می کند) اشاره کرد
که روز چهارم عوامل ژاپنی فيلم گفتند شما داريد وقتتان را تلف می کنيد و
کارگردانتان نمی داند چه می خواهد. ولی ادامه داد که همين کارگردان اولين زن
آمريکايی است که نامزد اسکار بهترين کارگردانی شده است. فرانسيس فورد کاپولا نيز به
همراه دخترش، سوفيا، برای اهدای جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسی به روی سن آمدند و
در ابتدا کاپولای پدر به دختر گفت خيلی تلاش کرده تا او را وارد حرفه خانوادگی کند.
اين جمله او يادآور ديالوگ های مجموعه پدرخوانده بود. ارباب حلقه ها در تمام رشته
هايی که نامزد بود پيروز شد تا همراه با بن هور و تايتانيک پرافتخارترين فيلم اسکار
در طی تاريخ لقب بگيرد. شايد در اکثر رشته ها به حق خود رسيد ولی آکادمی اسکار نشان
داد که قصد داشته امسال را به ساده ترين شکل ممکن و بدون هيچ جايزه غيرمترقبه ای به
پايان برساند. در کليه رشته ها همان نامزدی پيروز شد که از قبل احتمال پيروزی اش می
رفت. معمولا هر سال دو، سه مورد پيش می آمد که هيات داوران، با انتظارات مخاطبان
بازی می کردند، ولی امسال توزيع جوايز به گونه ای بود که انگار شب قبل از مراسم با
دستپاچگی نام برندگان را نوشته اند. امسال که گذشت، ولی شايد اگر تا چند سال ديگر
اعضای آکادمی اين راه به ظاهر بی خطر را ادامه دهند در نهايت با مشکل ريزش مخاطب
مواجه شوند. سال 2003 در نام يک فيلم خلاصه می شد: ارباب حلقه ها: بازگشت پادشاه. و
به قول يان مک کلن، اين فيلم در يک نام خلاصه می شد: جی. آر. آر.
تالکين.