اگزوتيکا


Nedstat Basic - Free web site statistics

Danshjoo List


David Mills: What's in the box? {From Se7en)


Fred: I like to remember things my own way.
Ed: What do you mean by that?
Fred: How I remembered them. Not necessarily the way they happened.
{From Lost Highway)



 


Thursday, January 22, 2004

فيلم "خانه ای از شن و مه" (House of Sand
and Fog)، تقريبا میشه گفت يکی از تلخ ترين فيلمهای هاليوودی بود که توی چند سال
اخير ديدم (دقت کنين گفتم هاليوودی!). البته خوبی اش اينه که آگاهانه، به ورطه
ملودرام سوزناک سقوط نمی کنه و خلاصه تا آخر، ضمن اينکه ممکنه اشک آدم رو دربياره،
باعث نمی شه که مخاطب حس کنه اون پشت يه سری هستن که خواستن صرفا تا اونجا که می شه
اشکش رو دربيارن (به قول خودشون از اون فيلمهای three-hanky نيست). ضمن اينکه فيلم
حرفهای جالبی درباره روابط آدمها، مهاجرت و غربت داره. مسلما اون چيزی که برای
مخاطب ايرانی جالبه، ايرانی بودن بعضی شخصيت های داستان و بازی شهره آغداشلو توی يه
فيلم مهم آمريکايی يه. خوشبختانه فيلم خيلی خوب تونسته احساسات ايرانی ها رو نشون
بده. اين فيلم بر مبنای رمانی به همين اسم اثر آندره دوبوس سوم هست که فکر کنم نقطه
قوت فيلم همين داستان قوی و خوش پرداخت بوده. دوبوس سوم ظاهرا در دوران دانشجويی اش
با دختری ايرانی دوست می شه و چون دختره مسلمون بوده، خواه ناخواه با خانواده دختره
هم آشنا می شه. شخصيت بن کينگزلی رو ظاهرا از شخصيت بابای دختره برمی داره و در
اثنای اين دوستی جدا از اينکه زبان فارسی رو ياد می گيره با خيلی از آداب و رسوم و
روحيات ايرانی ها آشنا می شه. چند سال بعد توی خبرها می خونه که خونه يه دختری به
حراج گذاشته شده و خريدار خونه هم يه آدم خاورميانه ای بوده. دوبوس با خودش فکر می
کنه چقدر جالب می شه بابای دوستش همون کسی باشه که اين خونه رو تصرف می کنه و از
همين جا ايده رمان شکل می گيره و داستان فيلم هم که احتمالا می دونين
همينه.








    البته بازی ها اونجور که
می گفتن فوق العاده نبود. جنيفر کانلی نقشی شبيه همين رو (حتی بهتر) قبلا توی
"مرثيه ای برای يک رويا" (دارن آرونوفسکی) بازی کرده بود. شهره آغداشلو هم بد نبود
ولی فکر کنم با اين فيلمی که بازی کرد احتمالا پيشنهادهای جديدی دريافت می کنه و
بيشتر می تونه خودش رو نشون بده. ولی بن کينگزلی در نقش سرهنگ متکبر و بازنشسته
ارتش، مثل هميشه عالی بود.

    تاد مک کارتی توی ورايتی
گفته بود اين فيلم به همراه 21 گرم و رودخانه مرموز، که هر سه شديدا تلخ هستند، در
واقع تبعات 11 سپتامبرند که تازه بعد چند سال دارن بروز می کنن. در ضمن شخصيت
پردازی فيلم (غير از شخصيت لستر) خيلی خوب بود. آدمها هيچکدوم نه مطلقا خوب (سفيد)
بودن و نه مطلقا بد (سياه)، بلکه همه نقاط ضعف و قوتی داشتند (خاکستری). آندره
دوبوس سوم (نويسنده) يه جايی گفته بود "هر شخصيتی يک نت موسيقی نيست بلکه به تنهايی
يه سمفونی کامله." در اينجا می بينيم که به اين حرف پايبند بوده. اين فيلم اولين
کار بلند واديم پرلمن بود. او الان مشغول اقتباس از يکی از رمانهای استيفن کينگ است
که به نظر بايد ترکيب جالبی بياد.



Monday, January 05, 2004

با اينکه معمولا من توی اين وبلاگ سعی می
کنم بيشتر درباره فيلمهای کمتر ديده شده و هنری تر بنويسم ولی بعضی وقتها آدم يه
چيزهايی می بينه که دلش نمی ياد بهشون اشاره نکنه. ديروز فيلم "آقای ريپلی
بااستعداد" رو ديدم. فيلم چيزی بيشتر از دو ساعت و بيست دقيقه بود و وقتی نيم ساعت
اولش حوصله ام رو سر برد کم کم تصميم گرفتم بی خيال ديدن بقيه اش بشم ولی وقوع يه
حادثه ای در دقيقه چهل و پنجم (اين همون نقطه عطف اول سيدفيلده که اينقدر دير اتفاق
افتاد؟!) باعث شد بشينم و اتفاقا تا آخر فيلم رو يه ضرب (هرچند بينش چند تا زنگ
تلفن و موبايل و اس. ام. اس. مزاحم شد) ادامه بدم و واقعا هم بايد به آقای مينگلا
(بعد از چهار سال) و خانم پاتريشيا های اسميت (بعد از احتمالا چندين سال!) خسته
نباشيد گفت. اين فيلم يکی از بهترين فيلمهای جنايی ای بود که توی اين چند سال ديده
بودم و جالبه که چطور نويسنده و کارگردان تونستن اين همه تعليق رو روی هوا نگه
دارن. ضمن اينکه برام جالب بود مينگلا تونسته به اين قشنگی از بيمار انگليسی به يه
همچين فيلمی تغيير ژانر بده. چهل و پنج دقيقه اول هم با اينکه به نظر من خسته کننده
بود ولی من رو ياد چاقو در آب (رومن پولانسکی) انداخت. خوبه اين آخر هم يادی بشه از
سعيد خاموش بخاطر ترجمه سليس اش از فيلمنامه فيلم در مجله فيلم نگار.


تقريبا تنها کارگردانی که رويش تعصب دارم و
طبعا تحمل نظر مخالف برام سخته ديويد لينچه. در مورد ساير کارگردانهای مورد علاقه
ام (اگويان، آرونوفسکی، کاپولا، هيچکاک، بونوئل، ايناريتو، فون ترير، امنابار، ازون
و ...) حاضرم حرفهای معقول ديگران رو بپذيرم و خلاصه اينکه بحث کنم باهاشون. دليل
اين هم که تا حالا زياد چيزی از لينچ ننوشتم اين بود که نمی خواستم اين تعصبات رو
نشون بدم. ولی حالا ديگه بی خيال! بالاخره هرکی يکی رو عاشقانه دوست داره ديگه!

داشتم چند روز پيش ها با خودم فکر می کردم
چرا هيچکس مثل لينچ فيلم نمی سازه و بعد به اين نتيجه رسيدم که خب لابد کسی نيست که
بتونه اين کار رو بکنه (حالا شما بگين تعصب!). ولی يه ذره که فکر کردم ياد چند تا
صحنه از چند تا فيلم افتادم که يه ذره به فيلمهای روياگونه لينچ می زد، هرچند که
کليت شون خيلی با آثار حتی متوسط لينچ فاصله دارن (بازم تعصب!). يکی از بهترين
هاشون فيلم Audition اثر تاکاشی ميکه بود. من از ميکه همين يه فيلم رو ديدم.
احتمالا می دونين که ايشون سالی حداقل سه، چهار تا فيلم می سازه که اگه به قول
منتقدای گاردين يه ذره وقتش رو بيشتر روی فيلمهاش بذاره می تونه آدم بزرگی بشه. ولی
خوشبختانه ظاهرا روی اين فيلم کذايی يه ذره بيشتر از بقيه فيلمهاش کار کرده. داستان
فيلم، مردی يه که همسرش رو (که خيلی هم دوستش داشته) از دست می ده و با تنها پسرش
زندگی می کنه. يه روز دوستش که تهيه کننده تلويزيونی يه بهش می گه می خوام برات يه
آزمون تست بازيگری از ميان دختران جوان ترتيب بدم تا بتونی از توی متقاضی ها يه
دختر خوب برای زندگی آينده ات پيدا کنی. خلاصه اين آقا هم قبول می کنه و توی آزمون
از يه دختر خوشگلی خوشش مياد و سابقه اش رو بررسی می کنه که به نظر کمی هم سابقه
مشکوکی مياد. دوستش سعی می کنه رايش رو بزنه و ميگه اين دختر خطرناکی به نظر می ياد
ولی خلاصه مرد سماجت می کنه. از نيمه های فيلم، يهو فضا عوض می شه و ما وارد دنيای
لينچی می شيم! (يه چيزی شبيه شاهراه گمشده) مرد در روياهاش دختر رو تصور می کنه،
روياهايی که به کابوس شبيه هستن و مهمترين ويژگی فيلمهای لينچ رو دارن: رويا و
واقعيت به وضوح از همديگه قابل تميز دادن نيستن.
نکته مهم ديگه اينکه فيلم با
هوشمندی از اروتيسيزم پرهيز می کنه، عملا صحنه ای در اين قالب توی فيلم نيس که اين
کار باعث شده معصوميتی دوچندان به هر دو شخصيت زن و مرد داده بشه. کلا اين فيلم رو
دوست دارم.

راستی اينم بگم که تاکاشی ميکه متخصص ساختن
فيلمهای گانگستری يه نه اينجوری. تارانتينو هم وقتی می گه تاکاشی ميکه يکی از
کارگردانهای محبوبشه، حتما منظورش اون دسته فيلمهاش بوده.

 


بالاخره طلسم شکسته شد و من تونستم فيلم
شبهای روشن رو ببينم. ولی به جای اينکه سينمای دم خونه مون (فرهنگ) برم مجبور شدم
بخاطر تنبلی و تاخيرم در سينما رفتن، تا سينما عصر جديد برم. ولی خوشبختانه به اين
زحمت و آن انتظار می ارزيد. هرچند فيلم اشکالاتی داشت، بعضی ديالوگ ها مصنوعی بود و
بعضی مسايل ديگه. ولی بر خلاف نظر خيلی ها که می گفتن فيلم خيلی راديويی بود، بايد
بگم که اصلا اينجوری نبود و هم کارگردانی داشت و هم بازيگری و هم از همه مهمتر
حرکات قشنگ دوربين. با اينکه توی اين همه مطالبی هم که درباره فيلم نوشتن
هيچکس به اين اشاره ای نکرده ولی نمی دونم چرا اين فيلم منو ياد قرمز کيسلوفسکی می
انداخت. توی قرمز هم ما رابطه يک قاضی ميانسال و بازنشسته رو داريم با يه دختر جوان
و پراحساس (احساس از نوع شخصيت هانيه توسلی) که نامزدش (عاشق اش) رهاش کرده و صرفا
باهاش تلفنی صحبت می کنه. توی قرمز هم اين دو تا همديگه رو شانسی ملاقات می کنن.
اگه زبان ارتباطی بين زن و مرد توی شبهای روشن، شعر بود اينجا گوش دادن به مکالمات
تلفنی مردمه. البته خب شکی نيست که تم فيلم قرمز بيشتر درباره تصادف و تقدير بود و
تم شبهای روشن بيشتر درباره عشق. درهرحال خيلی دلم می خواد بدونم فرزاد موتمن خودش
نظرش چيه و آيا اين حرفها رو تاييد می کنه يا نه؟