اگزوتيکا


Nedstat Basic - Free web site statistics

Danshjoo List


David Mills: What's in the box? {From Se7en)


Fred: I like to remember things my own way.
Ed: What do you mean by that?
Fred: How I remembered them. Not necessarily the way they happened.
{From Lost Highway)



 


Tuesday, July 29, 2003

ديروز به ديدن فيلم فرش باد (کمال تبريزی)
رفتم. ديگه می شه با جرات گفت تبريزی يکی از معدود کارگردانهای ايرانی يه که توی
فيلمهاش نه شعار می ده، نه دغدغه جشنواره داره و نه برای فروش فيلم می سازه. فيلمش
مثل هميشه ساده و دلنشين بود. داستان تقابل دو فرهنگ کهن: ايران و ژاپن. يه فرش
دستمايه تماس يه مرد ژاپنی و يه ايرانی (توی ايران) می شه. ضمن اينکه پسر يکی از
فاميلهای مرد ايرانی عاشق دختر مرد ژاپنی می شه. بيشتر از هرچيز ديگه ای اين پسر و
دختر سمبل دو کشور هستند. دو کشور که در طول تاريخ رنج کشيده اند (پدر پسر معتاده و
مادر دختر اخيرا مرده). در ضمن اين فيلم اکثر خصايص ايرانی ها رو بدون افراط و
تفريط نشون می ده (دورويی، مرام گذاشتن ها، گذشت، صبوری و ...). کلا اشارات و
استعاره های قشنگی هم توی فيلم بود که بايد خودتون
ببينين.


Sunday, July 27, 2003

يکی از زيباترين صحنه های
سينما:

فيلم آبی (کيشلوفسکی): ژولی (با بازی جوليت
بينوش) اخيرا همسر و دخترش رو توی يه حادثه رانندگی از دست داده. تنها شده و سعی می
کند با غم از دست دادن اونها کنار بياد. بعنوان آخرين ماوا و پناهگاه به ديدن
مادر پيرش مياد که توی يه جايی شبيه خانه سالمندان نگهداری می شه. مادرش دچار
فراموشی يه. ژولی با مادرش شروع به صحبت می کنه، حس می کنه مادرش او رو با خواهرش
(يعنی خاله ژولی) اشتباه گرفته. بهش متذکر می شه که من خواهرت نيستم و دخترت، ژولی
هستم. مادر تظاهر می کنه که فهميده. ژولی شروع به درددل می کنه، مادر هم تظاهر به
شنيدن (در حاليکه نگاهش به تلويزيونه). دست آخر وقتی ژولی می خواد مادرش رو ترک کنه
از مامانش می پرسه که من بچه بودم از موش می ترسيدم؟ مامانش خيلی خونسرد درحاليکه
نگاهش رو از تلويزيون برنمی داره می گه: "نه... ژولی می
ترسيد".


Saturday, July 26, 2003

يکی از کارگردانهای جوونی که بهش اميدوارم،
فرانسوا ازون فرانسوی يه. تا حالا شش تا فيلم ساخته که من دو تاش رو ديدم، يکی اش
خيلی خوب و اون يکی خوب بوده. اولی "هشت زن" بود که داستان يه خونه ايه که توش مردی
به قتل می رسه و هشت تا زنی که توی اون خونه گير کردن مظنونين اصلی محسوب می شن و
بدليل ريزش برف نمی تونن از خونه خارج بشن و هرکدوم، بقيه رو به ارتکاب قتل محکوم
می کنه. اين فيلم از نظر فروش جهانی هم خيلی موفق بود و بعد از "املی" موفق ترين
فيلم فرانسه توی چند سال اخير محسوب می شه.

آخرين فيلمی که فرانسوا ساخته، "استخر
شنا"ست که داستان يه زن نويسنده انگليسی يه که برای اينکه سوژه داستان جديدش رو
پيدا کنه به خونه ييلاقی ناشرش سفر می کنه. توی اين خونه با دختر بی بندوبار و هرزه
ناشر آشنا می شه و رابطه اين دو تا حوادث داستان رو رقم می زنه. اين فيلم تو
جشنواره کن امسال اميد اول فرانسوی ها بود که البته آخرش چيزی نشد!

توی کنفرانس مطبوعاتی بعد از نمايش فيلم يه
خبرنگاری به طعنه از فرانسوا پرسيد که توی فيلم بعدی اش از چند تا زن استفاده می
کنه. اونم خيلی قشنگ حال خبرنگار رو گرفت و گفت: "شما چند تا می
خواين؟"

به قول خود فرانسوا، کار کردن توی فضای بسته
رو خيلی دوست داره. ميگه من شخصيت ها رو می سازم و بعد توی محيط رهاشون می کنم تا
با هم تعامل کنن.

 


Thursday, July 24, 2003

سينمای "لارس فون تريه" دانمارکی رو خيلی دوست دارم.
شايد اگر فيلمهايی رو که تا حالا ديدم بخوام از نظر تلخی مضمون امتياز بدم، فيلمهای
"رقصنده در تاريکی" و "شکستن امواج" اون بالاها قرار می گيرن. يه حسی توی فيلمهاش
هست که نمی تونم بگم چيه. حالا شايد اين پايين رو بخونين معلوم بشه:


توی "شکستن امواج" يه دختر ساده و مذهبی زن يه مرد
نسبتا خوش تيپ می شه. عاشقانه هم ديگه رو دوست دارن. تا اينکه مرد سر کار فلج می شه
و ديگه نمی تونه روی پاهاش بايسته. دختر با خدا راز و نياز می کنه، مرتب پيش
شوهرشه. تا اينکه شوهرش از او می خواد با مردهای ديگه سکس داشته باشه چون ديگه خودش
نمی تونه دختر رو ارضا کنه. دختر (يا بخاطر عشق يا مذهب) مخالفت می کنه، ولی بخاطر
رضايت شوهرش چند بار دست به اين کار می زنه، ولی توی هيچکدوم رابطه هاش، عشقی وجود
نداره، کم کم به يه فاحشه تبديل می شه، شوهرش هم طردش می کنه، خودش احساس گناه می
کنه و حس می کنه خدا هم طردش کرده. دست آخر در کمال معصوميت توی يکی از همين
رابطه هاش کشته می شه. چهره معصومش تا پايان حفظ می شه.


در "رقصنده در تاريکی" بيورک" نقش زن ميانسالی به نام
"سلما" رو بازی می کنه که مجبوره برای تهيه خرج جراحی چشم پسرش تا نيمه های شب کار
کنه. خودش هم چشمش مشکل داره (مشکل چشم ارثی يه و می خواد قبل از اينکه دير بشه
پسرش رو عمل کنه). کم کم چشماش کم سوتر می شه در حدی که ديگه نمی تونه کار کنه.
صاحبخانه اش از کم سويی چشمش سواستفاده می کند و تمام پولی را که جمع کرده می
دزدد، سلما برای پس گرفتن پولش پيش صاحبخانه می رود ولی همسر صاحبخانه به او
اتهام رابطه نامشروع با شوهرش را می زند. سلما در حادثه ای صاحبخانه را با هفت تير
خودش می کشد. به زندان می رود. در دادگاه محکوم به اعدام می شود و در حضور پسرش به
دار آويخته می شود...


آخرين فيلم فون تريه به نام "داگويل" که در جشنواره
کن نمايش داده شد داستان زنی (با بازی نيکول کيدمن) است که از دست يه سری اوباش
فرار می کند و به شهری پناه می آورد. اول رابطه مردم شهر با او خوب است و به او
پناه می دهند ولی کم کم توقعاتشان از او بيشتر شده تا اينکه در نهايت به برده آنها
مبدل می شود. (اين يکی رو هنوز نديدم).


ديدين که چجوريه ديگه. از همه جالب تر ديدی يه که به
زن داره. انگار زن بايد در راه مرد قربانی بشه تا به کمال برسه. توی همه اينها زن
در راه رضايت مرد به فحشا کشيده می شه، کور می شه، محکوم به اعدام می شه يا تبديل
به يک برده می شه تا شايد از اين راه به يک قديسه واقعی مبدل بشه. در هر سه اينها،
زن نقش محوری رو داره، در چنگال مردان قرار گرفته، معصوميت اش در خطره، ولی خود را
حفظ می کنه به قيمت خيلی چيزها.



مانوئل دو اليويرا کارگردان 93 ساله (!) پرتغالی
مدتی يه فيلم جديدش رو با بازی کاترين دنوو و ميشل پيکولی شروع کرده. من هروقت از
دانشگاه ميام خونه و خسته می شم، ياد اين آدم که می افتم، انرژی می گيرم و به
کارام می رسم! اونهايی که کمی به کارگردانی آشنايی داشته باشن می دونن که اين کار
برای آدمهای 60 سال به بالا خيلی طاقت فرساست، چه برسه به اينکه 93 سالت باشه.
راستش من هروفت ستون "درگذشتگان" رو توی مجله های سينمايی نگاه می کنم دنبال اسم
مانوئل می گردم، ولی هيچوقت تا حالا نديدم. حالا ايشالله که هميشه زنده باشه، ولی
اگه خدای نکرده اتفاقی براش افتاد خودم بهتون می گم. راستی ايشون از همون دهه های
سی و چهل توی کار سينما بوده و الان تقريبا تنها کارگردان جهانی و مطرح پرتغال
محسوب می شه.


Wednesday, July 23, 2003

سينمای آمريکا به کجا می رود؟


در آغاز دهه هفتاد، سينمای آمريکا دچار رکود بدی شده
بود. اروپا، آمريکا رو در سيطره خودش گرفته بود. تا اينکه چهار کارگردان جوان (جوان
آن موقع!) به نامهای استيون اسپيلبرگ، فرانسيس فورد کاپولا، برايان دی پالما و جرج
لوکاس ظهور کردند و سينمای مرده آمريکا رو احيا کردن. اونها فيلمهايی مثل دوئل،
آرواره ها و برخورد نزديک از نوع سوم (اسپيلبرگ)، پدرخوانده يک و دو، اينک
آخرالزمان و مکالمه (کاپولا)، تسخيرناپذيران (دی پالما)، جنگ ستارگان و ديوارنوشته
های آمريکايی (جرج لوکاس) رو ساختند. الان هم به نظر می ياد سينمای آمريکا دچار
چنين مشکلی شده. فيلمسازان مستقل و دگرانديش حمايت نمی شوند، فيلمهای بازاری
فراوانند. عملا غير از ديويد لينچ و رابرت آلتمن و وودی آلن آمريکا کارگردان مهم
ديگه ای نداره که آمريکايی الاصل باشه، که اينها هم يا با بودجه خودشون يا با کمک
تهيه کننده های فرانسوی و انگليسی به زور هر دو سالی يه فيلم بيرون می دن. بايد
ببينيم کارگردانان جوانی مثل دارن آرونوفسکی (مرثيه ای برای يک رويا و پی) و
کريستوفر نولان (ممنتو و بی خوابی) می تونن اين کشتی به گل نشسته رو به ساحل برسونن
يا نه.


 


بابا هريسون دمت گرم


يه زمانی زندگی مشترک موفق هريسون فورد و مليسا
ماتيسون (نويسنده فيلمنامه ای. تی.) الگوی يه زندگی زناشويی موفق بين هنرپيشه ها
بود. با هم سه، چهار تا بچه داشتند و توی مزرعه های وايومينگ (نزديک نيويورک) و به
دور از هاليوود زندگی آروم و بدون جنجالی رو می گذروندند. تا اينکه دو، سه سال پيش
بود که فهميدم بين شون اختلاف افتاده و يه بار هم ظاهرا استيون اسپيلبرگ واسطه شده
که با هم آشتی کنن (اينو می گن يه يهودی خوب!). ولی ظاهرا در چند ماه اخير هريسون،
مليسا رو ول کرده و چسبيده به يه دختر نانجيب به اسم "کاليسا فلاکهارت"! اصلا نمی
دونم دختره چه کارس. فکر کنم شغل اصلی اش، مدل باشه. هريسون جان اگه می بينی مايکل
داگلاس می ره يه دختر جوون رو می گيره دختره کاترين زتا جونزه نه اين "کاليسا"ی بی
ريخت. (البته مليسا ماتيسون هم خيلی زشت بود) لابد دل
مهمه ديگه!


Tuesday, July 22, 2003

حالا بعد از "کامرون" بريم سراغ جنيفر
لوپز
! ظاهرا جنيفر خيلی به نامزدش بن افلک شک داره، چون تا حالا چند بار به
ونکوور پرواز کرده تا به نامزدش که مشغول بازی توی فيلم "Paycheck" هست سر بزنه.
آخه همبازی بن، اوما تورمان است که ظاهرا خيلی با هم رابطه صميمانه ای دارند.
قابل ذکر اينکه مدتی يه اوما با اتان هاوک ازدواج کرده ولی خب دل جنيفر آروم
نمی گيره ديگه.

 


چقدر اين جاستين تيمبرليکانسان رنج کشيده
ای يه! حالا بعد از اينکه با بريتنی اسپيرز بهم زد، رفته سراغ کامرون دياز! ظاهرا
اين دو تا به دلايل مختلف ميرن ميامی. خلاصه همديگه رو (ظاهرا دوباره) می بينن و يه
دل نه صد دل عاشق می شن، به گفته يکی از ناظران (!) "Cameron was all over him. She
was hanging off his shoulder as he ate. They were very touchy-feely." البته مثل
اينکه "کامرون دياز قبلا توی کاليفرنيا با "جارد لتو (بازيگر مرد مرثيه ای برای
يک رويا
) ديده شده.

 


Monday, July 21, 2003

الخاندرو امنابار ساخت فيلم جديدش رو به اسم Out to
Sea شروع کرد. از بعد فيلم ديگران ديگه کاری نکرده بود. فکر کنم فيلم رو داره خارج
هاليوود می سازه چون بازيگر اصلی اش هم خاوير باردم، بازيگر اسپانيايی الاصله. تا
حالا که خيلی خوب تونسته خودش رو نگه داره و تو دام کليشه ها نيفته. بعد از اينکه
Open Your Eyes رو توی اسپانيا ساخت، تام کروز کلی حال کرد و آوردش آمريکا گفت بيا
همين فيلم رو با بازی من بساز. الخاندرو هم گفت من نمی خوام خودم رو تکرار کنم و
فقط امتياز بازسازی Open Your Eyes رو به تام داد و در عوض از تام بودجه گرفت تا
Others رو بسازه. تازه تام، نيکول کيدمن رو هم به الخاندرو قرض داد که تو فيلمش
بازی کنه (اون موقع با هم زن و شوهر بودن). حاصل کار خيلی خوب بود. از اون زمان به
بعد فيلمهای زيادی به الخاندرو پيشنهاد شده، ولی همه رو رد کرده تا اين آخری. حالا
خبرهای تکميلی رو بعدا ميگم.


 


راستی اسم اين وبلاگ هيچ مناسبت خاصی نداره، غير از
اينکه من از اتوم اگويان و همچنين فيلم "اگزوتيکا" خوشم مياد. البته امشب که نوشتن
رو شروع کردم، متوجه شدم که دی وی دی فيلم جديد اگويان به اسم "آرارات" توی آمريکا
همين امروز بيرون اومده که حالا مثلا می تونه حسن تصادف باشه. آرارات درباره کشتار
معروف ارامنه است و داستان چند تا آدمه که زندگی شون به نوعی با اين حادثه پيوند
خورده. "اتوم" خودش ارمنی الاصله و تقريبا با اينکه توی کانادا فيلم می سازه توی هر
فيلمش يه اشاره ای به اين مليت مظلوم می کنه. مسلما درباره اتوم بيشتر خواهم
نوشت.


Saturday, July 19, 2003

اين وبلاگ با موضوع سينما، به زودی افتتاح
می شود.