اگزوتيکا


Nedstat Basic - Free web site statistics

Danshjoo List


David Mills: What's in the box? {From Se7en)


Fred: I like to remember things my own way.
Ed: What do you mean by that?
Fred: How I remembered them. Not necessarily the way they happened.
{From Lost Highway)



 


Monday, April 26, 2004

متاسفانه سيستم نظرخواهی از کار افتاده و
معلوم هم نيست کی درست می شه. ظاهرا توی اين مدت عده ای هم نظر گذاشتند که نظرهاشون
ثبت نشده. اگر کسی حرف خاصی داره لطفا تا اطلاع ثانوی به من ايميل بزنه. به اين
آدرس: cinema_uncut@yahoo.com


Sunday, April 25, 2004

کمتر کسی می تونه مثل «رومن پولانسکی» شخصيت
ها رو بکاوه و روابطشون رو به اين خوبی دربياره. البته کلا پولانسکی کارگردان محبوب
من نيست ولی بعضی از کارهاش واقعا مجذوبم می کنند. البته در مورد خود پولانسکی بعدا
مفصل می نويسم ولی الان می خوام به فيلمی اشاره کنم که ديشب ديدم به اسم ماه تلخ
(Bitter Moon) اثر همين کارگردان.

واقعا لذت بخشه که آدم در حين ديدن يک فيلم،
دائما به ياد فيلمهايی که دوست داره بيافته و اتفاقا خود اون فيلم هم از بهترين های
اون فيلمها به هيچ وجه کم نياره. پولانسکی فيلم «ماه تلخ» رو در سال 1994 از رمان
«پاسکال بروکنر» اقتباس کرد. من در حين ديدن ماه تلخ به ياد اين فيلمها افتادم:
«چشمان باز بسته» (استنلی کوبريک)، «سکس و لوسيا» (خوليو مدم)، «بار هستی» (فيليپ
کافمن) و در ضمن صحنه رقص آخر هم شديدا يادآور صحنه رقص فيلم «دنباله رو» (برناردو
برتولوچی) بود. تمامی اين فيلمها (غير از سکس و لوسيا) جزء فيلمهای محبوب من هستند،
پس تعجبی نداره که «ماه تلخ» رو هم دوست داشته باشم. اصولا من توی سينما مضامين
«حسادت» و «خيانت» در روابط عاشقانه رو خيلی دوست دارم که دقيقا اين فيلم با
ساختاری محکم و کارگردانی سنجيده به همين موضوع (در کنار موضوعات ديگر) پرداخته
بود. خودم می دونم اين مطلبم خيلی بی محتوا شد، ولی راستش قصد نداشتم زياد درباره
فيلم بنويسم. شايد وقتی ديگر...

راستی موسيقی ونجليز هم توی اين فيلم عالمی
داشت...



Friday, April 23, 2004

داشتم چند روز پيش ها با خودم فکر می کردم
که چقدر سليقه چند ماه اخير سايت اند ساوند در انتخاب فيلم اصلی (سايت اند ساوند در
هر شماره يک فيلم رو به عنوان فيلم اصلی اون شماره انتخاب می کنه و عکس روی جلد رو
به اون اختصاص می ده و دربارش معمولا مطالب زيادی می نويسه) با سليقه من همراه
بوده! توی اين چند ماه، فيلمهای Lost in Translation، داگويل، 21 گرم و مصائب مسيح
(اين رو هنوز نديدم ولی تقريبا مطمئنم که خوشم مياد) رو بررسی مفصل کرده. ضمن
اينکه اين مجله کيل بيل رو هم اصلا تحويل نگرفت. فقط يه مصاحبه با تارانتينو کرد که
توی همون هم زياد از فيلم تعريف نکرده بود. بعد يادم افتاد که فيلم «دمون لاور»
(اوليويه اساياس) از قلم افتاده و تا حالا سايت اند ساوند چيزی دربارش ننوشته. همون
روز وصل شدم به اينترنت يه سری هم به سايت مجله زدم، ديدم جناب جاناتان رامنی به
طور مفصل به اين فيلم پرداخته و ديويد تامپسون هم يه مصاحبه با خود اساياس کرده...
بی خود نيست که من اين مجله رو دوست دارم...

در ضمن توی اين نقد رامنی مطلب جالبی بود.
رامنی يه نقدی درباره همين دمون لاور توی اسکرين اينترنشنال نوشته بود (موقع اکران
فيلم در کن فکر کنم). من اون نقد رو خونده بودم که درش رامنی خيلی به فيلم توپيده
بود و اون رو تاسف آور خونده بود. ولی اينجا توی همون پاراگراف اول اعتراف می کنه
که قبلا چنين نقدی نوشته و خيلی ملايم اذعان می کنه که يه سری از حرفهاش رو پس می
گيره و اشتباه کرده و اينا... اينا رو نوشتم که به در بگم که ديوار بشنوه. تو ايران
خودمون خيلی ها درباره يه چيزی (نه لزوما فيلم) موضع گيری زودهنگام می کنن و بعد
حتی اگر بطور درونی پشيمون می شن ولی بخاطر حفظ اعتبار و وجهه خودشون (!) تا آخر
پای حرفشون می ايستن و سعی می کنن به زور دلايلی که معلوم نيس از کجا گير می يارن
نظر اوليه خودشون رو تئوريزه کنند (که مخالف نظر فعلی شون هست احتمالا). خلاصه
اينقدر جدی نگيرين بابا... اينم از درس اخلاقی امروز!


من حرفهام رو درباره برتولوچی پس می گيرم،
آخه گفته که "مخمل آبی" ششمين فيلم برتر تاريخ سينماست!


Tuesday, April 20, 2004

داشتم نقد آلن هانتر برای فيلم "بدآموزی"
آلمودوار رو برای شرق ترجمه می کردم، ديدم يه اصطلاح جالب از خودش درآورده به اسم
"آلمودرام" (Almodrama)! در واقع اومده اسم آلمودوار رو با اسم ملودرام قاطی کرده و
اين لغت رو درآورده و اون رو برای توصيف ملودرام های آلمودوار بکار برده. اونهايی
که با پدرو آلمودوار و فيلمهاش آشنايی دارن دقيقا می دونن که واقعا چقدر لازمه چنين
اصطلاحی توی سينما اختراع بشه. برای اونهايی که نمی دونن، يه داستانی که می تونه
داستان يکی از فيلمهای آلمودرامی آلمودوار باشه رو اينجا می نويسم (اين رو از خودم
درآوردم، جدی نگيريد يه وقت):

مرد 1 عاشق مرد 2 هستش. ولی مرد 2 قبلا
تغيير جنسيت داده حالا که مرد شده عاشق زن 1 شده. زن 1 با باباش که می شه مرد 3
رابطه عاشقانه برقرار کرده. مرد 3 در عين حال با خواهر زنش که می شه زن 2 در
ارتباطه. زن 2 هم قبلا مرد بوده و تغيير جنسيت داده، حالا يه پسر داره که می شه مرد
4. اين مرد 4 متاهله و فعلا که زنش سفر رفته، عاشق مادر زنش شده، ولی مادر زنش که
می شه زن 3، چون قبلا در کودکی بهش تجاوز شده و دخترش هم حاصل اين تجاوزه از مردها
بدش مياد و از سکس هم وحشت داره. برای همين مرد 4 که در واقع داماد اون می شه، زن 3
رو می دزده و به تخت می بنده و اينقدر نگهش می داره تا عاشقش بشه. زن 3 هم از ترس
می ره توی کما! بعد توی 5 دقيقه پايانی اين اتفاقها می افته: مرد 1 می فهمه که مرد
4 باباش بوده، زن 2 می فهمه که قبلا که مرد بوده بچه دار شده بوده که حالا بچه اش
همون مرد 1 بوده که حالا عاشق همديگه شدن! زن 3 از کما درمياد و با مرد 3 عروسی می
کنه. مرد 4 زن 1 رو تو خيابون می بينه و می فهمن که قبلا يه جايی همديگه رو ديدن و
همون يه بار که ديدن باعث شده که زن 1 باردار بشه، پس بابای بچه زن 1 در واقع
پدربزرگش نبوده بلکه مرد 4 بوده. يهويی مرد 4 پدربزرگه رو می بينه و عاشقش می شه و
برای همين می ره تغيير جنسيت می ده. بقيه شخصيت ها هم می ميرن.

 

البته حالا خيلی هم اينجوری نيست
فيلمهاش...


چند تا اخبار تارانتينويی:

- عمو تارانتينو تصميم گرفته که بيست و
يکمين جيمز باند رو بسازه، البته اون تصميمش رو گرفته، ولی تهيه کننده ها ظاهرا
تمايلی ندارن چون می خوان يه جيمز باند عادی بسازن و فروش متعارف خودش رو هم بکنه و
حال و حوصله ادا و اصول های تارانتينو رو ندارن. من هم اميدوارم اين پروژه رو به
دست تارانتينو ندن و يهو هاروی وينستاين هوس کنه که روی پالپ فيکشن 2 سرمايه گذاری
کنه!

- تارانتينو می خواد برای "بيل رو بکش"، هم
prequel بسازه و هم sequel! خدا می دونه ديگه چی می شه! ظاهرا داستان prequel هم
داستان زندگی جناب بيل و جريانات آشنايی ايشان با خانم بئاتريکس کيدو (همون عروس که
اوما تورمان نقشش رو بازی می کنه) است، البته قبل از ماجراهای "بيل رو بکش". در ضمن
استاد تصميم گرفتند که اين فيلم رو بصورت انيميشن بسازند. از اونجايی که کارهای
تارانتينو خيلی حساب کتاب نداره، ممکنه اصلا اين کار رو نکنه، يا اصلا يه چيز ديگه
دربياد.

- نسخه آمريکايی (و احتمالا اروپايی) دی وی
دی فيلم "بيل رو بکش" سانسور شده است. اين سانسور اون چيزی که ما توی جشنواره فجر
ديديم و قراره در سينماها اکران بشه رو هم در بر می گيره. صحنه های نزديک
پايان فيلم که سياه و سفيد می شوند در اصل رنگی بودند و در ضمن چند سکانس هم تو
همون نبردها حذف شدند. دليلش هم خشونت افراطی صحنه ها بوده. گويا نسخه ژاپنی دی وی
دی فيلم کامل و بدون نقص است.

- تارانتينو قول داده که يه کلکسيون از دی
وی دی هر دو فيلم "بيل رو بکش" بيرون بده که در اون مجموعه، دو تا قسمت از هم قابل
تفکيک نيستند. ظاهرا قصد داره که چند تا از سکانس های دومی رو لابلای سکانس های
اولی بچپونه.

- يه سر به اينجا بزنين، نظرخواهی درباره
بهترين فيلم تارانتينو هستش. نظرات هم تا حالا مطابق با نظر من بوده خوشبختانه، هم
ترتيبش و هم مقدار آرا...

- حتما می دونيد که تارانتينو داره فعلا يکی
از اپيزودهای فيلم رابرت رودريگز رو می سازه.


Monday, April 12, 2004

دوست عزيزم،
محسن آزرم، در وبلاگش مطلبی درباره فيلم
جنجالی سالو (پير پائولو پازولينی) نوشته است که به نظرم رسيد مطالبی (و نه
جوابيه!) درباره اش بنويسم. ضمنا قبل از شروع بنويسم که خودم اين فيلم را دوست
ندارم، ولی آيا همه فيلمها که به درد تماشا نمی خورند؟

1. اين حرف را به خودم هم می زنم. من هم
چندی پيش بد و بيراه هايی به فيلمهای "کن پارک" (لری کلارک) و "در قلمرو احساس"
(ناگيسا اوشيما) دادم. البته بد و بيراه به خودی خود بد نيست ولی در مورد "کن پارک"
به طرز ناشيانه ای گفته بودم "به هيچ وجه اين فيلم را نبينيد!". ولی الان فکر می
کنم اصلا ما حق نداريم برای ديگران تعيين تکليف کنيم، شايد چيزی که ما بدمان می آيد
برای ديگری، به قول خارجی ها، cup of tea، باشد. ضمن آنکه هميشه حق داريم نظر
خودمان را درباره اش بگوييم.

2. انسان در حال تغيير است. سليقه هايش
دائما تغيير می کند و طبعا آنچه ديروز دوست داشته فردا دوست ندارد و برعکس. (يادته
درباره "آخرين تانگو در پاريس" به من چی گفتی؟) پس نمی توان هيچوقت حکم رسمی درباره
چيزی داد. شايد يه روزی من از "کيل بيل" خوشم بيايد و سعيد خاموش از "21 گرم"! اصلا
شايد ديدگاهها تغيير کند. بارزترين مثالش، معرفی کارگردانهای آمريکايی توسط بچه های
کايه دو سينمای فرانسه بود به خود آمريکايی ها! يا همين اخيرا که فيلمهای فيلمسازان
(از ديد ما بی ارزش) دهه های 70 و 80، مثل جو داماتو و جس فرانکو (شبه پورنو ساز) و
داريو آرجنتو (کارگردان فيلمهای ب ترسناک ايتاليايی) دارند بازبينی می شوند. همين
الان فيلمهای آرجنتو، پشت سر هم تبديل به دی وی دی می شوند و شايد بعد از اينکه
کمپانی ها دست از سر کلکشن های برگمان و هيچکاک برداشتند به سراغ دی وی دی کردن
همين جس فرانکو بروند.

3. اما پازولينی. من که از فيلمهاش خوشم نمی
ياد. ولی به هر حال کارگردان بزرگی است و درست نيست درباره اش اينطور نوشته شود.
بخاطر اين فيلم (سالو) جانش را در يک حادثه غم انگيز از دست داد (اصلا کاری به
انحرافات جنسی اش ندارم) که خيلی سريع هم سر و ته قضيه هم آمد.

4. و خود سالو. تعريف هنر، و به طور خاص
سينما، چيه؟ آيا آدم بايد از ديدن فيلم لذت ببره؟ آيا فقط هنر اين است که پيرمردی
با ماشين چمن زنی خاک آمريکا رو طی کنه و ما هم از بی پيرايگی تصاوير لذت ببريم
(داستان استريت)؟ يا رقصيدن هشت ستاره بزرگ فرانسوی در يک محيط انتزاعی استيليزه
است (هشت زن)؟ (مثالها رو از فيلمهای موردعلاقه ام آوردم که به کسی برنخوره) به نظر
من هنر يعنی هرچيزی که احساسات بيننده رو تحريک کنه و در او واکنش ايجاد کنه. هر چه
اين احساسات بيشتر تحريک بشه يعنی به ايده آل هنر نزديک تريم. اگر فيلم خنده داره
از خنده روده بر شويم و اگر فيلم ترسناکه، زن حامله بچه اش رو بندازه و اگر فيلم
نااميد کننده است، چند تا از بيننده ها دست به خودکشی بزنند و اگر فيلم سالو است
بيننده اش بعد از ديدنش «فقط نفس های عميق در کنار درخت های سبز به کارش بيايد» و
روی تختخواب بيافتد و چشمهايش را ببندد و سعی کند به هيچی خصوصا اين فيلم فکر
نکند ولی نتواند.

5. مسلما سالو فيلمی نيست که آدم از ديدنش
لذت ببره و شب جمعه بذاره با خانواده و در کنار تخمه و ساير تجهيزات، ببينه، ولی يک
تجربه منحصر به فرد در سينماست. تجربه ای که ديگر تکرار نخواهد شد، اگر هم بشود
صرفا يک فيلم exploitation تکراری است. اگر بخواهيم آدم بده های تاريخ سينما
رو فهرست کنيم، فکر نکنم چهار تا مکان اولش رو شخصيت های فيلمهای ديگه بتونن پر کنن
(البته بايد اذعان کنم، شخصيت مايکل گمبون توی فيلم "آشپز، دزد، همسرش، عاشقش" پيتر
گرينوی چيزی از اينها کم نداشت). آفريدن شخصيت منفی با اين ويژگی ها کار راحتی
نيست. شخصيت منفی هايی که درجه سمپاتی بهشون صفره. اکثر شخصيت های منفی، بيشتر
ضدقهرمان هستند تا منفی و اگر هم صرفا بد باشند، عموما تصنعی از کار درمی آيند.
هانيبال لکتر (سکوت بره ها)، نورمن بيتز (روانی) و هوارد پين (سرعت) رو به ياد
بيارين. البته فرانک بوت در مخمل آبی يک استثناست که باز هم نمی تواند اينقدر
منزجرکننده باشد. لبخند رضايت پرزيدنت (اگه اشتباه نکنم) در سالو وقتی دختره گه رو
می خوره و در دنباله اش وقتی زن قصه گو می گويد «اين دختره سر چنين غذای خوشمزه ای
چه جنجالی درست کرده!» فکر نکنم در تاريخ سينما نظيری داشته باشه. پازولينی خيلی
سعی کرد فيلمش رو با چنين چيزهايی سمبليک کند و از واقع گرايی دربياورد، شايد حس می
کرده چنين آدمهايی وجود ندارند و می خواسته فقط هشدار بده ولی چنين آدمهايی وجود
دارند و در عراق و افغانستان و بوسنی و پاکستان چه بسا به کارهايی بدتر
مشغولند.

اين چيزهايی که گفتم الان به ذهنم رسيد،
ممکن است باز هم چيزهايی به ذهنم خطور کنه که در پستهای آتی به عرض خواهم
رساند.


Saturday, April 03, 2004

يکی از بهترين اتفاقاتی که ممکنه برای يه
آدم فيلم دوست بيافته اينه که فيلمی رو ببينه که اصلا انتظار نداشته فيلم خوبی
باشه، ولی اينقدر اين فيلم ميخکوب کننده باشه که مثل من تا ساعت سه صبح فيلم رو
تموم کنه و تا چهار صبح روی اينترنت بگرده ببينه ديگران درباره فيلم چی
گفتند!

فيلم بهار، تابستان، پاييز، زمستان... و
بهار نهمين فيلم کيم کی دوک، کارگردان کره ای، اخيرا توی سينماهای آمريکا روی پرده
رفته است. در مورد اين فيلم «قبلا» نوشتم. ولی من وقتی ديدم از اين فيلم اينقدر
اسقبال گرمی شده (تا حالا تمامی نقدهايی که برايش نوشته شده، بدون استثنا، مثبت
بوده اند)، گفتم بشينم فيلم «جزيره» (The Isle) رو از همين کارگردان ببينم. من اين
فيلم رو چند ماه پيش داونلود کردم ولی هيچوقت سراغش نرفته بودم. فقط می تونم بگم
فيلم فوق العاده ای بود.

داستانش از اين قراره:

زن لالی، اداره چند قايق ثابت را روی درياچه
کوچکی بر عهده دارد. اين قايقها در واقع اتاقکهايی هستند که روی آب درياچه معلق
هستند و مردها برای ماهيگيری و تفريح اتاقکها را اجاره می کنند. زن هم برايشان غذا،
قلاب ماهيگيری و روسپی می ياره و البته بعضی وقتها هم خودش رو در اختيارشون قرار می
ده. مردی از راه می رسه و يکی از اتاقکها را اجاره می کنه. اون پيشتر، دوست دخترش و
فاسقش رو به قتل رسونده و حالا اومده اينجا که خودش رو بکشه. خلاصه بين اين مرد و
زن رابطه ای غريب و از نوع سادومازوخيستی، شکل می گيره که به پايان غريب تر فيلم
منجر می شه.

همينطور که مشخص است، داستان خيلی ساده است
و ظاهرا هيچ پيچيدگی ای ندارد. ولی فيلم از لحاظ ساختار، بازی ها، فيلمبرداری و
موسيقی فوق العاده است. فضای مه گرفته درياچه که دورش را درختان جنگلی فرا گرفته
اند، لوکيشن ثابت فيلم است. تراولينگ های فيلمبردار از نمايش مناظر زيبا دريغ
نورزيده و موسيقی دلنوازی هم آن را همراهی می کند. با توجه به لال بودن زن و کم
حرفی مرد، کلا شايد کمتر از ده جمله کامل ديالوگ توی فيلم رد و بدل می شود. فيلم از
لحاظ تاثيرگذاری، خيلی سرتر از فيلم معلم پيانوی ميشاييل هانکه است (من فکر نمی
کردم فيلم سادومازوخيستی ای بهتر از اون ساخته بشه). معانی استعاری در فيلم فراوان
وجود دارد و فيلم را می توان از جنبه های مختلف فلسفی، استعاری، فمينيستی، زيبايی
شناسی و سياسی بررسی کرد (البته اين سياسی رو ديگران گفتند، ظاهرا زن و مرد مظهر
کره شمالی و جنوبی هستند). فيلم دقيقا نود دقيقه و شيوه مينی ماليستی و ايجاز درش
کاملا مشهود است. فيلمساز توضيح اضافی نمی دهد، به شعور مخاطب تکيه کرده و از
ديالوگ های پرطمطراق هم خبری نيست؛ ساده ترين ديالوگ های ممکن و صرفا فيلم مثل
فيلمهای صامت فقط از طريق تصوير با مخاطب ارتباط برقرار می کند. مطمئن باشيد که بعد
از ديدن اين فيلم، طرز نگاهتان به قلاب ماهيگيری عوض خواهد شد! محور استعاره های
فيلم تشبيه انسان و ماهی است. انسان هايی که ماهی شکار می کنند و گاهی انسانهای
ديگر را... نماهای زيرآبی فوق العاده از لحاظ زيبايی شناسی (aesthetics) جالب است.
ضمن اينکه خويشتنداری کارگردان، در استفاده از مناظر، خشونت، موسيقی و ديالوگ قابل
تحسين است.

ولی جالب تر از اينها، اين نکته است که به
نظر می رسد، دو تا از صحنه های فيلم را جناب پدرو آلمودوار و جناب ميشاييل هانکه به
معنای واقعی کش رفته اند! با توجه به اينکه فيلم «جزيره» سال 2000 ساخته شده و
«معلم پيانو» سال 2001 و «با او حرف بزن» سال 2002. ديگر نمی گم کدوم صحنه ها،
بهتره خودتون فيلم رو ببينيد و قضاوت کنيد ولی مطمئن باشيد که هر دو صحنه، صحنه های
کليدی دو فيلم کذايی بوده اند...

 

چند تا عکس از فيلم رو خودم گرفتم و
گذاشتم اينجا تا خودتون نگاهی به مناظر بياندازيد.