چند تا کارگردان توی اين آمريکا فيلم می
سازند که خود آمريکايی ها قدرشون رو نمی دونن ولی واقعا اعتبار صنعت سينمای هنری
شون وابسته به اينهاست که می شه از مهم ترين شون به ديويد لينچ، آدريان لاين و تيم
برتون اشاره کرد. لينچ که دو، سه سال يه بار يه فيلم به زور می تونه بسازه، آدريان
لاين که تا فيلم می سازه بهش حمله می کنند، تيم برتون هم که يه طوری با فيلمهاش
برخورد می کنن که انگار ساخته نشدند!
فيلم آخر تيم برتون، ماهی بزرگ، يکی از
بهترين فيلمهايی يه که توی چند سال اخير در آمريکا ساخته شده. فيلمی که کاملا در
اسطوره ها و افسانه ها سير می کنه و برتون با اين فيلم به صادقانه ترين شکل ممکن،
افکار و عقايدش رو در معرض داوری عموم قرار داده. می شه تقريبا با اين فيلم گفت
ژانری در سينما به وجود آمده به اسم ژانر برتونی! همونطور که می گن فلان فيلم لينچی
يه يا فلان صحنه بونوئلی يه. البته شايد به نظر افراط بياد، ولی ويژگی های موجود در
فيلمهای برتون، شخصيت های خاص، پيرنگ های داستانی خاص، فضاهای فانتزی خاص و
درونمايه های خاص، به ندرت به اين پختگی در فيلمهای ديگه ديده می شه. خلاصه با
اينکه فيلمهای فانتزی رو دوست ندارم (مثل املی پولن و ...) ولی مخلص آقا تيم هستم.
البته من به آمريکا اعتراض کردم که چرا هنرمندان خودش رو تحويل نمی گيره، ولی توی
ايران هم زياد به اين فيلم توجه نشد. مجله دنيای تصوير که ادعای توجه به فيلمهای
آمريکايی نيمه هنری-نيمه مردمی رو داره اصلا توجهی به فيلم نکرده، شرق هم که تا
حالا کار بخصوصی برای اين فيلم انجام نداده، فيلم نگار فکر کنم داره يه کارهايی می
کنه که به زودی معلوم می شه. ولی اونهايی که دنبال نقد خوب راجع به اين فيلم می
گردند رو به شماره آخر مجله فيلم (با عکس مسيح روی جلد) ارجاع می دم که حميد رضا
صدر نقد خوب و موجزی رو درباره فيلم نوشته (نيما حسنی نسب هم دنباله اون نقدی نوشته
که هنوز نرسيدم بخونم ولی نخونده می تونم توصيه کنم بخونيد!). مجله هفت هم با توجه
به اينکه صدر نقدش رو به مجله فيلم داده بعيده سراغ اين فيلم
بره.
خلاصه ديدن فيلمهای برتون (خصوصا ماهی بزرگ)
رو توصيه می کنم خصوصا الان که در بحبوحه جنگ های افغانستان و عراق و زندان ابوغريب
و زلزله هستيم، ديدن چنين فيلمهايی لذت بخشه، مخصوصا زير آواز!
شکنجه تحمل ناپذير مسيح
من اصولا هيچوقت به سينمای مذهبی علاقه ای
نداشتم. به نظرم تقدس بخشيدن به شخصيت های مذهبی هميشه به فيلم ها ضربه زده. در هر
صورت جور شد که برای ديدن فيلم «مصائب مسيح» به سينما فرهنگ برم. فيلم فضاسازی خوبی
داشت، کار با دوربين عالی بود، ابتکار گيبسون در انتخاب لحظاتی از زندگی گذشته مسيح
و قرار دادنشون بين صحنه های 12 ساعت آخر زندگی مسيح نسبتا هوشمندانه بود. ولی خب
طبعا اشکالاتی هم در فيلم بود: اسلوموشن های افراطی خصوصا در صحنه های پايانی، بازی
های تئاتری و پر از اغراق بازيگران (به استثنای خود جيم کاويزل)، پرسه زدن های
زيادی دو مريم زندگی مسيح، تکرر در نمايش خشونت (البته من مخالف خشونت نيستم ولی
اينجا افراطی که شده بود لازم نبود)، طولانی بودن صحنه های حمل صليب، آزار دهنده
شدن موسيقی در بعضی از صحنه ها که شايد در سکوت تاثيرگذارتر می بود، افتادن در ورطه
ملودرام در بعضی لحظات و ...
دو تا صحنه جالب فيلم، صحنه سنگسار مريم
مجدليه و صحنه اشک خدا بود. سنگسار مريم مجدليه به نظرم خيلی موجز و جالب بود
(البته به شرطی که سانسور شده اش رو نديده باشيم!).
راستی ده دقيقه آخر فيلم من رو شديدا ياد
فيلم ديگه مل گيبسون، شجاع قلب، انداخت. اونجا هم وقتی زمان کشتن ويليام والاس
رسيد، ما اکثر شخصيت های فيلم رو ديديم که نشسته اند و دارن به مرگ او فکر می کنن.
در ضمن راه رفتن شيطان از ميان جمعيت و حرکت دوربين با او، به شدت شبيه راه رفتن
روح مارون از بين جمعيت هنگام اعدام ويليام والاس بود.
Lost in Love
در مورد اين عکس سوفيا کاپولا و کوئنتين
تارانتينو من بايد توضيح بدم که اين زوج خوشبخت مدتی يه که با هم هستند و حتی در
جشنواره کن، با هم يک اتاق گرفته بودند. حالا اين که چقدر طرز فکرشون به هم شبيهه و
احيانا فيلم هاشون بماند برای بعد. من فقط موندم که اگر اينا بچه دار شن، نوه جناب
فرانسيس و نوه عموی آقای نيکلاس کيج و فرزند خانم سوفيا و آقای تارانتينو چی از آب
درمياد!
به نظر شما تارانتينو داره در گوش سوفيا از
برق شمشير هاتوری هانزو ميگه يا از شست پای اوما
تورمان؟
مايکل وينترباتم رو دوست ندارم. نمی دونم
علتش چيه. فيلمهاش به دلم نمی چسبه. «جود» رو خيلی وقت پيش ديدم (اقتباسی بود از
کتاب توماس هاردی فکر کنم) و با عقل اون موقعم ازش خوشم نيومد. «به سارايوو خوش
آمديد» رو هم نصفه نيمه ديدم. البته اين يکی بد نبود. اين آخری ها هم توی جشنواره
خودمون «در اين دنيا» رو ديدم که بخاطرش يه جايزه مهم برده بود (يادم نيست کجا) که
درباره دو تا جوون افغانی بود که راه می افتند برن انگليس. اين يکی رو اصلا خوشم
نيومد. فيلم بعدی آقای وينترباتم اسمش «کد 46» بود که ظاهرا داستانی داره که در
آينده می گذره و چيزی يه بين فيلمهای فلسفی و علمی-تخيلی. کلا وينترباتم پيرو راه
استنلی کوبريک و رايدلی اسکات محسوب می شه، از اين جنبه که دوست داره هر ژانری رو
آزمايش کنه، حتی اگر کارش توی اون ژانر تصنعی از آب دربياد. پس خيلی عجيب نيست که
آقای وينترباتم اخيرا بی پرده ترين فيلم تاريخ انگليس رو از لحاظ صحنه های جنسی (به
ادعای شارلوت هيگينز منتقد گاردين) ساخته باشه.
فيلم «نه آواز» (Nine Songs) داستان رابطه
عاشقانه مت و دوست دختر آمريکايی اش، ليزا، رو در لندن بيان می کنه که گويا بيشتر
از نيمی از فيلم رو صحنه های سکس تشکيل می ده و نکته جالب اينه که صحنه های سکس اين
فيلم نه مصنوعی، بلکه واقعی يه (99% صحنه های سکس در فيلمها بازی می شه و به ندرت
خلاف اين پيش مياد). خود وينترباتم در اين باره توضيح می ده که: «مدتی بود به اين
فکر می کردم که اکثر داستانهای عشقی سينمايی رابطه فيزيکی رو از قلم می اندازن و
تازه اگر هم اشاره ای بهش بشه همه می دونن که اين صحنه مصنوعی بوده. کتابها خيلی
صريح با سکس برخورد می کنند، درست مثل هر سوژه ديگری. سينما خيلی محافظه کارانه و
زاهدمآبانه با اين قضيه برخورد کرده. من می خواستم به آن سر حد افراط برسم و يک
رابطه رو تنها با سکس نشون بدم. يکی از دلايل ساخت اين فيلم اين بود که بگيم، چه
اشکالی وجود داره که صحنه سکس رو نشون بديم؟"
دختری که نقش ليزا رو بازی می کنه درخواست
کرده که اسمش در عناوين فيلم نياد. وينترباتم در اين مورد حدس زده که شايد چون
دختره دانشجو بوده خواسته که براش مشکلی پيش نياد.
فيلم رو يک بار در جشنواره کن امسال نشون
دادن. البته من نتونستم توی برنامه جشنواره پيداش کنم، احتمالا بطور غيررسمی بوده.
ساعت ده صبح فيلم اکران شده و به قول هيگينز، خبرنگار گاردين، می شد صدای نفس نفس و
غرغر بينندگان رو توی سالن شنيد! جالب اينجاست که آقای درک مالکولم، نويسنده قديمی
و پابه سن گذاشته گاردين هم کلی با اين فيلم حال کرده. در ضمن مايکل نايمن موسيقی
ساز بزرگ، هم چند لحظه ای در اين فيلم بازی می کنه و در اين مورد گفته که «خيلی
خوشحالم که در بی پرده ترين و پرصحنه ترين فيلم تاريخ انگليس بازی کردم، خصوصا که
خودم در صحنه های سکس حضور ندارم!»
اداره سانسور انگليس هميشه با فيلمهای
کشورهای ديگه مشکل داشته (بازگشت ناپذير، سالو، فيلمهای کاترين بريا، فيلمهای
برتولوچی). در مورد فيلمهای خود انگليس، چيزی يادم نمی ياد، شايد چون انگليس کمتر
از ساير کشورها سراغ اين موضوعات جنجالی می ره. حالا بايد ديد که با فيلم آقای
وينترباتم چه برخوردی خواهند کرد! من که بدم نمی ياد اعدامش کنن! البته وينترباتم
دست پيش گرفته و گفته اگر بخوان از فيلمم کم کنم، با کمال ميل همکاری می کنم! مثل
اين که يک صحنه خاص منظور وينترباتم بوده که بخاطر حفظ اخلاقيات اين وبلاگ از توصيف
آن معذورم. فقط می تونم بگم باعث تاسفه که يک کارگردان هنوز هيچی نشده فيلمش رو
تقديم قيچی سانسور می کنه! چرا عاقل کند کاری که باز آرد
پشيمانی...
در چنين روزی، ديويد فينچر در آمريکا و مهدی
مصطفوی در ايران متولد شدند...
يکی دو ماه پيش داشتم روی مطلبی کار می کردم
به قلم ژاک ريوت. ازش درباره فيلمهای مختلف سوال کرده بودن و اون هم نظر خودش رو
داده بود. به اواسط مطلب که رسيدم، به نظرم اومد نبايد اين مطلب خيلی برای الان
جالب باشه، چون مال سال 1997 بود و بيشتر درباره فيلمهای اون سال (که الان ديگه
کهنه هستن) ازش سوال کرده بودن. خلاصه اينکه منصرف شدم. ولی مقدمه مطلب، خيلی جالب
بود. در اين باره که چرا همه ميگن کارگردان نبايد فيلم ببينه و اگر ببينه ممکنه
مقلد بشه. درهرحال اين مقدمه رو بدون کم و زياد کردن می ذارم اينجا که بخونيد. کلا
جالبه، خصوصا که می شه گفت ژاک ريوت (همراه با گدار) در حال حاضر بزرگترين و قديمی
ترين کارگردان زنده فرانسه است:
فکر کنم خيلی از کارگردانها را دوست
دارم. يا حداقل سعی خودم را می کنم. سعی می کنم حواسم به بزرگان يا حتی پايين ترها
باشد. فيلم زياد می بينم و خودم را از هيچ چيزی دور نگه نمی دارم. ژان لوک هم زياد
فيلم می بيند ولی او معمولا خيلی اوقات تا آخرش را تحمل نمی کند. در مورد خودم،
ديگر فيلم بايد خيلی بد باشد که وسطش بلند شوم و بروم. اينکه من فيلم زياد می بينم
ممکن است يک سری از آدمها را شگفت زده کند. خيلی از فيلمسازان تظاهر می کنند هيچ
فيلمی نمی بينند، که به نظر من خيلی عجيب است. همه قبول دارند که رمان نويسان رمان
می خوانند، نقاش ها به نمايشگاههای نقاشی می روند و آثار هنرمندان بزرگ پيشين را
دوباره می کشند، يا اينکه موسيقيدان ها به هر دو نوع موسيقی قديم و جديد علاقه نشان
می دهند... پس چرا بايد فيلم ديدن فيلمسازان (يا آنهايی که می خواهند فيلمساز شوند)
برای مردم عجيب باشد؟ وقتی فيلمهای بعضی از کارگردانهای جوان را می بينيد حس می
کنيد که انگار برای آنها تاريخ سينما از حوالی سال 1980 آغاز شده است! احتمالا اگر
کمی بيشتر فيلم ديده بودند، فيلمهايشان بهتر می شد. حرف من درست در برابر اين نظريه
مزخرف قرار می گيرد که ممکن است در صورت زياد فيلم ديدن، تاثير بگيريد. اتفاقا اگر
کم فيلم ببينيد احتمال تاثيرپذيری بيشتر است. اگر زياد ديده باشيد می توانيد خودتان
انتخاب کنيد که از چه فيلمی دوست داريد تاثير بگيريد. برخی اوقات اين گزينش،
آگاهانه نيست ولی برخی مسايل در زندگی خيلی از ما قدرتمندتر هستند و عميقا ما را
تحت تاثير قرار می دهند. اگر من تحت تاثير هيچکاک، روسلينی يا رنوار بوده ام و خودم
هم متوجه اين قضيه نشده ام، پس چه بهتر. اگر کار من زير مجموعه هيچکاک محسوب می
شود، خيلی خوشحالم. کوکتو می گفت: "تقليد کنيد. خصوصيات فردی شما هم نهايتا بدون
اينکه متوجه باشيد خود را نشان خواهند داد." هميشه می توان سعی
کرد.