اگزوتيکا


Nedstat Basic - Free web site statistics

Danshjoo List


David Mills: What's in the box? {From Se7en)


Fred: I like to remember things my own way.
Ed: What do you mean by that?
Fred: How I remembered them. Not necessarily the way they happened.
{From Lost Highway)



 


Thursday, October 30, 2003

"کن پارک" يکی از بدترين فيلمهايی بود که
ديدم. اين فيلم حتی ارزشش رو نداره که چيزی درباره اش نوشته بشه، ولی از آنجايی که
ممکنه کسی اين وبلاگ رو بخونه، اين رو می نويسم که اگه دوست دارين فيلم رو ببينين،
همين الان منصرف بشين. تقريبا تنها نقطه انسجام فيلم، لجام گسيختگی شه. چهار تا
داستان موازی رو پيش می بره (يک وقت با فيلمهايی مثل پالپ فيکشن يا آمورس پروس
اشتباه نشه، اين انگشت کوچکه اونها هم نمی شه)، داستان چهار تا دوست نوجوان که با
خودشون و خانواده شون و کلا همه چی مشکل دارن. خانواده ها هم به نوعی مشکلات
دارن. ولی مشکل اينجاست که فيلم تکليف خودشو نمی دونه. می خواد قصه تعريف کنه،
گزارش اجتماعی يه يا انتقاديه؟ ولی قبل همه اينها، يک ساعت و نيم چرندياتی يه که
ساخته شده فقط برای مطرح شدن و به جشنواره های مختلف رفتن. متاسفانه مدتی يه که
جشنواره ها راه چنين فيلمهايی رو به روی خودشون باز کردن. آدمهای اين فيلم، همه تک
بعدی هستند. همه منحرف هستند. همه کاريکاتور هستند. هيچکدوم هيچ حسی رو در بيننده
برنمی انگيزند. حداقل Kids (فيلم قبلی لری کلارک) يک انسجامی داشت، بيننده با دختر
ايدزی يه حس همذات پنداری داشت، يا برای اون يکی دختر دورگه هه احساس دلسوزی می کرد
(فيلم رو خيلی وقت پيش ديدم، اسمشون رو يادم رفته) و در نهايت آخرش به يه نتيجه ای
می رسيد. ولی اينجا از اين خبرها نيست. اين فيلم خوشبختانه از اون دسته فيلمهايی
نيست که زياد دست ملت بچرخه، ولی اگه دستتون رسيد، نابودش کنين. من که بايد برم يکی
از سه رنگ کيسلوفسکی رو ببينم تا اثر اين خنثی بشه!


Wednesday, October 22, 2003






فيلم "باجه تلفن" (جوئل شوماخر) درباره
مردی است که برای تلفن زدن به دوست دخترش به باجه تلفنی می رود، ولی شخص ناشناسی
تلفنی او را تهديد می کند که اگر از باجه خارج شود، با تير به او شليک می کند.
فيلم نسبتا خوبی بود، از نکات ويژه اش، يکی real time بودنش بود، يعنی مثل فيلم
"طناب" (آلفرد هيچکاک) زمان فيلم با زمان واقعی منطبق است و زمان فيلم همان مدت
زمانی است که در فيلم می گذرد. ديگر اينکه کارگردان توانسته با يک لوکيشن ثابت
(باجه تلفن) هيجان را تا آخر حفظ کند. هرچند گره گشايی پايانی فيلم خيلی شل و ول
بود و تمام فيلم را لوث می کرد. (اين هم از فيلمهای آمريکايی! تا ميای ازشون
تعريف کنی، يه گند بزرگ می زنن.)







هفته پيش فيلم "در قلمرو  احساس"
(ناگيسا اوشيما، 1976)، را ديدم. اين فيلم تقريبا مهمترين فيلم اوشيما و
درباره رابطه مردی هوسران و متاهل با دختری پيشخدمت (گيشا) است. اين فيلم که
27 سال پيش ساخته شده، تقريبا جنجالی ترين فيلم تاريخ ژاپن است که از
نمايش آلت تناسلی مرد ابايی ندارد (در ژاپن نمايش هر چيزی مجاز است غير
از اندامهای تناسلی)، و تقريبا بيش از نيمی از فيلم را صحنه های جنسی ميان
اين دو يا ميان يکی از آنها با ديگران تشکيل می دهد. مرد که نمی تواند معشوقش
را ارضا کند، در نهايت در اين راه جان خود را از دست می دهد و به قولی به
فنای در عشق می رسد! دختر، او را خفه می کند و بعد (به عنوان يادگاری؟!) آلت
مرد را بهمراه بيضه هايش می بُرد و کنارش دراز می کشد و فيلم تمام می شود.
ولی به نظرم تمام فيلم در مقابل جمله آخر راوی چيزی نبود: اين داستان واقعا
در ژاپن رخ داده و دختر که نامش "آبه سادا" بوده، با در دست داشتن يادگارش از
مرد، چندين روز بی هدف و بدون خواب و خوراک در شهر می گشته. داستان او جامعه
ژاپن را در زمان خودش تکان داده بود. تصور اينکه اين داستان واقعی بوده،
کاملا ديد من را به فيلم تغيير داد. هرچند فضای فيلم خيلی دلچسب نبود (شايد
بخاطر نامانوس بودن لوکيشن ژاپن و آداب و رسومش).

جالبه که چهار فيلم پرسروصدای "در
قلمرو احساس" (اوشيما)، "سالو" (پير پائولو پازولينی)، "شکم چرانی" (مارکو
فرری) و "آخرين تانگو در پاريس" (برناردو برتولوچی)، همه در دهه هفتاد ساخته
شدند.


Tuesday, October 21, 2003

فيلم "نفس عميق" (پرويز شهبازی) به اعتقاد
خيلی ها مهمترين فيلم چند سال اخير سينمای ايران است، سينمايی که پس از چند سال رشد
و بالندگی مدتی است که به رکود کشيده شده، چه در عرصه هنری و چه در عرصه تجاری.
فيلم داستان خاصی ندارد، صرفا لحظاتی از زندگی دو پسر جوان است که بعدا دختر جوانی
هم به آنها اضافه می شود. فيلمی کلا درباره جوانان. در موردش خيلی چيزها نوشته شده
و نوشته خواهد شد ولی من می خواستم از ارجاعات سينمايی فيلم، ياد کنم:

- کلا ساختار "دو رفيق + دختری که بعدا با
آنها آشنا می شود" بيشتر از هرچيزی من رو ياد "و مادرت هم" (آلفونسو کوارون)
انداخت، هرچند از لحاظ محتوا اين دو فيلم کاملا با هم متفاوتند.

- در فيلم "ترک لاس وگاس" (مايک فيگيس)،
نيکلاس کيج به لاس وگاس می رود و تصميم می گيرد که آنقدر مشروب بخورد تا بميرد، يکی
از پسران "نفس عميق" هم آنقدر غذا نمی خورد تا احتمالا بميرد.

- صحنه های خلاف بازی های جوانها در خيابان
بيشتر از همه يادآور "پرتقال کوکی" (استنلی کوبريک) بود.

- و اما "شاهراه گمشده" (ديويد لينچ):
ابهام و تکرار دو مضمونی هستند که در اين دو فيلم ديده می شوند و کاملا مشخص
است که شهبازی تحت تاثير لينچ بوده است. در آغاز "شاهراه گمشده" زنگ در خانه "فرد"
زده می شود و وقتی "فرد" به سمت آيفون می رود از داخل آن می شنود "ديک لورانت
مُرده". در پايان فيلم، پس از مسخ پيت به فرد، فرد به سمت خانه خودش میرود و زنگ در
خودش را می زند و داخل آيفن می گويد "ديک لورانت مُرده" و بعد از دست پليس فرار می
کند. اين شايد همان مضمون تکرار بوده، همان تولد دوباره و همان چرخه. ضمن اينکه
ابهام هنوز در آن هست. "فرد" اين جمله را به چه کسی می گويد؟ يا چه کسی در آغاز
فيلم اين جمله را به "فرد" می گويد؟ در نفس عميق هم وقتی پسر و دختر ظاهرا از دره
پرت می شوند (واقعا پرت می شوند؟) ماشينی را می بينيم که ظاهرا همان دو تا هستند و
از کنار صحنه حادثه رد می شوند. آيا اصلا همانها هستند؟ آيا تولدی دوباره است؟... و
باز هم اشاره ديگر: وقتی "فرد" از دست مامورين در آخر فيلم فرار می کند، هم تصوير و
هم صدا مسخ می شود. چهره فرد کم کم دچار اعوجاج می شود، صدای آژير پليس و ... همه و
همه وهمناک می شوند. در "نفس عميق" هم در آخر، در حين رانندگی پسر، دختر (البته به
منظور شيطنت) صدايش را تغيير می دهد، يا شايد به نوعی مسخ می شود.

 

يه چيزی که راستی الان يادم افتاد اين بود که رنگ توی اين فيلم خيلی
مهم بود. البته متاسفانه فيلم را فقط يک بار ديدم. ولی تا قبل از ورود دختر به
داستان، همه رنگها تيره و مات هستند. زندگی دو پسر هم کاملا بی هدف است. ولی با
ورود دخترک با هيبت شنل قرمزی مانندش، کاملا فضا عوض می شود. البته بازی پرحرارت
مريم پاليزبان و تندتند حرف زدنش مزيد بر علت شده، انگار که وارد دنيای جديدی شده
باشيم. هرچند رنگ لباسهای دختر در طی فيلم کم رنگ و کم رنگ تر می شود و حتی ديگر
واکمن اش را هم خاموش می کند...


Monday, October 20, 2003

دوباره تصميم گرفتم اين وبلاگ رو بعد از
غيبتی طولانی (يک ماه و نيم) راه بياندازم. توی اين مدت هيچ روزی نبود که اين
وبلاگ بازديد کننده نداشته باشه. معمولا بطور ميانگين 5و6 نفر روزانه بهش سر می
زدن. من همين جا از همه کسانی که سر می زدن تشکر می کنم و در عين حال پوزش می خوام.
دليل خاصی هم نداشت اين تعطيلی غير از تنبلی و البته گرفتاری های متعدد. حالا که می
خوام نوشتن اينجا رو دوباره شروع کنم، مناسب می بينم يه سری نکاتی رو متذکر
شوم:

1. اگر از همان اوايل خواننده اين وبلاگ
بوديد، احتمالا حدس زديد نوع مطالب خيلی متغير بوده، از طلاق اوما تورمان و اتان
هاوک گرفته تا جستاری به فيلم معلم پيانو (ميکاييل هانکه)! واقعيت اين بود که من می
خواستم تنوع وبلاگ باعث افزايش تعداد ويزيتورهاش بشه و در نهايت شايد ارتقای سطح
آگاهی شان و اصولا ديدشان به سينما به عنوان يک هنر اصيل. ولی با گذر زمان احساس
کردم که فقط آنچه از دل برآيد بر دل نشيند و نه بيش از آن. ضمن اينکه
چنين مطالبی (اخبار هنرپيشه ها، عروسی هايشان، طلاقهايشان، دعواهايشان) به شدت در
نشريات زرد و غير زرد پوشش داده می شه و ديگر نيازی به نقل قول دوباره نيست. علاوه
بر آن، با توجه به کمبود وقتم، واقعا اين وبلاگ نمی تواند در نقش خبرگزاری فعاليت
کند، پس بهتر آنکه "همان که از دل برآيد" گفته شود، اميد آنکه "بر دل
نشيند"...

2. ممکن است در نگاه اول مطالب اين وبلاگ
منافی برخی شئونات باشد. شايد برداشتهايی شود (هرچند که شده) از اينکه نويسنده اين
مطالب، نوعا و صرفا گرايشی به چنين آثاری از سينما دارد. حقيقت اين است که
خوشبختانه من امکان آن را دارم که در برخی از معتبرترين نشريات کشور (فعلا فقط
ايران!) قلم بزنم، طبعا ماهيت کار ژورناليستی در ايران به گونه ای است که جلوی
نگارش بسياری از مطالب گرفته می شود (شايد خيلی هم بيشتر از آن چيزی که خيلی ها
فکرش را می کنند). بنابراين ناچارم مطالبی را که در اين نشريات قادر به بيانشان
نيستم، اينجا بنويسم. نتيجه آنکه غلظت نسبتا بالای مطالب به قول معروف "هات" خيلی
ارتباطی به ميزان "هات" بودن خودم ندارد. هرچند ايمان دارم که سينمای جنسيت، يکی از
مهمترين مقوله های سينماست و متاسفانه نه تنها در ايران، بلکه در خارج نيز در مورد
آن قصور شده، چه از طرف خشکه مذهبان و چه از طرف مدعيان روشنفکری. همين جا اذعان
کنم که سينمای انحرافات (perversion)، در کنار بسياری ژانرهای ديگر (همچون نوآر و
...) از علايق من است. پس احتمالا بايد انتظار مطالبی صريح تر و بی پرده تر را از
اين وبلاگ داشته باشيد.